کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خزل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خزل
/xazl/
معنی
= اخزل
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
خزل
لغتنامه دهخدا
خزل . [ خ َ ] (ع اِ) نزد عروضیان اجتماع اضمار و طی است پس متفاعلن به اضمار مستفعلن و بطی مفتعلن گردد چنانکه در بعضی از رسائل عروضی عربی دیده شده و در جامعالصنایع و عنوان الشرف نیز چنین تعریف کرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
خزل
لغتنامه دهخدا
خزل . [ خ َ ] (ع مص ) بازداشتن کسی را از حاجتش . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || بریدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر زوزنی ).
-
خزل
لغتنامه دهخدا
خزل . [ خ َ زَ ] (اِخ ) از بلوکات ولایت نهاوند و عده ٔ قرای آن 47 قریه است . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خزل
لغتنامه دهخدا
خزل . [ خ َ زَ ] (اِخ ) نام طایفه ای است که در غرب ایران سکنی دارند. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به طایفه ٔ ملک شاهی شود.
-
خزل
لغتنامه دهخدا
خزل . [ خ َ زَ ] (ع اِ) نوعی از رفتار به گران باری و درماندگی . (از منتهی الارب ).
-
خزل
لغتنامه دهخدا
خزل . [ خ َ زَ ] (ع مص ) شکسته پشت گردیدن . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
-
خزل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] (ادبی) xazl = اخزل
-
خزل
واژهنامه آزاد
برگ های پاییزی که بر روی زمین ریخته شده اند(آذری)
-
واژههای مشابه
-
ده خزل
لغتنامه دهخدا
ده خزل . [ دِه ْ خ ِ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فعله کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان . واقع در30هزارگزی شمال خاوری سنقر. سکنه ٔ آن 270 تن . آب آن از رود هزارخانی بالا تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
-
واژههای همآوا
-
خذل
لغتنامه دهخدا
خذل . [ خ َ ] (ع مص ) گذاشتن یاری کسی . (از مصادر زوزنی ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || عقیم گردیدن آهو بتفقد بچه . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || خوار کردن . (دهار). خذلان .
-
خضل
لغتنامه دهخدا
خضل . [ خ َ ض َ ] (ع اِ) خضل . (منتهی الارب ). رجوع به خَضل در این لغت نامه شود. || (مص ) طراوت ناک گردیدن . || تر شدن به آب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
خضل
لغتنامه دهخدا
خضل . [ خ َ ض ِ ] (اِخ ) ابن سلمه . شاعری از عربان بوده است . (منتهی الارب ).
-
خضل
لغتنامه دهخدا
خضل . [ خ َ ض ِ ] (اِخ ) ابن عبید. شاعری از عربان بوده است . (منتهی الارب ).