کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خرگاهی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خرگاهی
لغتنامه دهخدا
خرگاهی . [ خ َ ](ص نسبی ) منسوب به خرگاه . خرگاه نشین . || معشوقه ٔ چادرنشین . (یادداشت بخط مؤلف ) : چو زین خرگاه گردان دور شد شاه برآمد چون رخ خرگاهیان ماه . نظامی .آن خرامنده ماه خرگاهی شد طلبکار آب چون ماهی . نظامی .آمدند آن بتان خرگاهی حوض دیدند...
-
جستوجو در متن
-
سحرگاهی
لغتنامه دهخدا
سحرگاهی . [ س َ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به سحرگاه : آنچه درین حجله ٔ خرگاهی است جلوه گری چند سحرگاهی است . نظامی .ایا باد سحرگاهی کزین شب روز میخواهی از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل . سعدی .رجوع به سحرگاه شود.
-
کجم
لغتنامه دهخدا
کجم . [ ] (اِ) کجب . حصرم . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || در تاریخ بخارا (تألیف نرشخی ص 33 چ 1 و ص 38 چ 2) این کلمه آمده است اما جای دیگر این کلمه را نیافتم . بمناسبت صفت خرگاهی (یعنی چتری ) بودن آن بعید نمی نماید که بمعنی نارون باشد: «و مهمانخانه های...
-
سرحوض
لغتنامه دهخدا
سرحوض . [ س َح َ / حُو ] (اِ مرکب ) گویا ساحتی که عادتاً در اطراف حوضها خالی از درخت نگاه دارند نشستن را : و چهارباغهای خوش و سرحوضهای نیکو و درختهای کج خرگاهی بود به نوعی که ذره ای آفتاب شرقی و غربی به نشستگاه سرحوض نمی افتاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص ...
-
عرصات
لغتنامه دهخدا
عرصات . [ ع َ رَ ] (ع اِ) ج ِ عَرصة. رجوع به عرصة شود.- عرصات جنت ؛ گشادگیهای بهشت . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (از ع ، اِ) صحرای قیامت . (ناظم الاطباء). قیامت . (آنندراج ) : علوی او را گفت شرم نداری که با خون فرزند پیغمبر سوی عرصات آئی .(مجمل التوار...
-
ایبک
لغتنامه دهخدا
ایبک . [ ب َ ] (اِ) بت را گویند و بعربی صنم خوانند. (برهان ) (غیاث ) (هفت قلزم ). بت . صنم . || بمجاز به معنی معشوق . (غیاث ) (آنندراج ) : در گوشه ٔ نه گردون تو دوش قنق بودی مه طوف همی کردت ای ایبک خرگاهی . مولوی . || غلام و قاصد. (غیاث ) (آنندراج ) ...
-
بی صبر
لغتنامه دهخدا
بی صبر. [ ص َ ] (ص مرکب ) (از: بی + صبر) ناشکیبا. بی تحمل . (ناظم الاطباء). ناآرام : چو بانو زین سخن لختی فروگفت بت بی صبر شد با صابری جفت . نظامی .مهین بانو چو کرد این قصه را گوش فروماند از سخن بی صبر و بی هوش .نظامی .بر آن آواز خرگاهی پر از جوش سوی...
-
خرامنده
لغتنامه دهخدا
خرامنده . [ خ َ م َ دَ / دِ ] (نف ) کسی که با شوکت و حشمت و ناز و بزرگواری راه می رود و می خرامد. کسی که با زیبایی می خرامد. سیرکننده با ناز. (از ناظم الاطباء) : مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهارپرتذروان خرامنده و کبکان دری . فرخی .خرامنده می گشت بر پش...
-
خرگهی
لغتنامه دهخدا
خرگهی .[ خ َ گ َ ] (ص نسبی ) منسوب به خرگاه و خرگه . بهمه ٔ معانی «خرگه » و «خرگاه » رجوع شود. رجوع به خرگاهی شود. || پردگی . (یادداشت مؤلف ) : نگار خرگهی بت روی چینی سهی سرو چمن بانوی چینی . نظامی .چو خسرو دید ماه خرگهی راچمن کرد از دل آن سرو سهی ر...
-
فسطاط
لغتنامه دهخدا
فسطاط. [ ف ُ ] (اِخ ) شهری از ولایت مصر. (برهان ). قصبه ٔ مصر است و توانگرترین شهری است اندر جهان و بغایت آبادان و بسیارنعمت است و بر مشرق رود نیل نهاده است ، تربت شافعی رحمةاﷲ علیه اندر حدود آن است . (از حدود العالم ). عمروبن عاص چون به این مکان رسی...
-
بهارگاه
لغتنامه دهخدا
بهارگاه . [ ب َ ] (اِ مرکب ) ربیع. (مهذب الاسماء). فصل بهار. مقابل تابستانگاه یا پائیزگاه یا زمستانگاه . (از فرهنگ فارسی معین ) : عاجز شود از اشک و غریو من هر ابر بهارگاه با بختو. رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1068).و بهارگاه سوی غزنین برویم . (تاریخ بی...
-
خباء
لغتنامه دهخدا
خباء. [ خ َ ] (ع اِ) داغی است که بر موضع پوشیده ای از ماده شتر نجیب زنند. ج ، اخبئة. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || خرگاهی که از موی یا پشم سازند و دارای دو یا سه ستون باشد . ج ، اخبئة و اخبیة . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ت...
-
کومه
لغتنامه دهخدا
کومه . [ م َ / م ِ ] (اِ) با ثانی مجهول ، خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و گاهی صیادان در کمین صید نشینند. (برهان ). خرگاهی که از چوب و علف در صحرا سازند و پالیزبانان و مزارعان در آن نش...
-
خرگاه
لغتنامه دهخدا
خرگاه . [ خ َ ] (اِ مرکب ) جا و محل وسیع. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). مؤلف لغت نامه آنرا از «خر» بمعنی «بزرگ » و «گاه » بمعنی «جای » و «تخت » دانسته اند. || جای خوشی . (ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات می گوید: بمعنی جای خوشی است چرا که «خر» بالکسر ...