کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خرنبار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خرنبار
/xarambār/
معنی
مجرمی که برای عبرت دیگران سوار خر کرده و در شهر میگرداندند: ◻︎ یکی مؤاجر بیشرم و ناخوشی که تو را / هزار بار خرنبار بیش کرده عسس (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۶).
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ازدحام، اجتماع، جمعیت
۲. فتنه، آشوب
۳. مجرمگردانی
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
خرنبار
واژگان مترادف و متضاد
۱. ازدحام، اجتماع، جمعیت ۲. فتنه، آشوب ۳. مجرمگردانی
-
خرنبار
فرهنگ فارسی معین
(خَ رَ) (اِمر.) 1 - مجرمی را سوار خر کردن و در اطراف شهرگردانیدن . 2 - جمعیت ، ازدحام مردم .
-
خرنبار
لغتنامه دهخدا
خرنبار. [ خ َ رَم ْ ] (اِ مرکب ) گردش شخص مجرم سوار بر خر در اطراف شهر و کوی و برزن . (از ناظم الاطباء).رجوع به خرانبار شود. || جمعیت و اجتماع و ازدحام . (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود.
-
خرنبار
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) ‹خرانبار› [قدیمی] xarambār مجرمی که برای عبرت دیگران سوار خر کرده و در شهر میگرداندند: ◻︎ یکی مؤاجر بیشرم و ناخوشی که تو را / هزار بار خرنبار بیش کرده عسس (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۶).
-
واژههای مشابه
-
خرنبار کردن
لغتنامه دهخدا
خرنبار کردن . [ خ َ رَم ْ ک َ دَ ](مص مرکب ) بجوقی کسی را حمل کنند. (از اسدی ). بجماعت کسی را بردارند. (یادداشت بخط مؤلف ) : یکی مواجر و بی شرم و ناخوشی که تراهزاربار خرنبار بیش کرده عسس .لبیبی .
-
جستوجو در متن
-
خرنباز
لغتنامه دهخدا
خرنباز. [ خ َ رَم ْ ] (اِ مرکب ) خرنبار. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرنبار شود.
-
بی شرم
لغتنامه دهخدا
بی شرم . [ ش َ ] (ص مرکب ) (از: بی + شرم ) بی حیا و بی حجاب . (آنندراج ). بی حیا. بی آزرم . (ناظم الاطباء). بی چشم و رو. وقیح . صفیق . پررو. بی آبرو.شوخ . بی عفت . وقاح . وقح . بذی . بذیه . سترگ . سخت روی . خلیعالعذار. جلع. جلعم . (یادداشت مؤلف ) : ...
-
لبیبی
لغتنامه دهخدا
لبیبی . [ ل َ ] (اِخ ) از شعرای معروف اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است و مسعودسعد وی را اوستاد و سیدالشعرا خوانده در قصیدتی بمطلع:بنظم و نثر گر امروز افتخار سزاست مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست آنجا که گوید و مصراعی از لبیبی تضمین کند:بد...