کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خرمروی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خرم
لغتنامه دهخدا
خرم . [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالاسرخ بخش کدکن ، سر راه مالرو عمومی کدکن برباطسنگ . این ده در دامنه ٔ کوه قرار دارد با آب و هوای معتدل . آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و محصول باغی . شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی . راه آ...
-
خرم
لغتنامه دهخدا
خرم . [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) لقب پدر حسین بن ادریس حافظ است . (منتهی الارب ).
-
خرم
لغتنامه دهخدا
خرم . [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) نام روستائیست به جنب اردبیل . (معجم البلدان ). مولد بابک خرم دین در این قریه اتفاق افتاد و خرمیه اصحاب بابک منسوب به این ناحیه می باشند. در منتهی الارب این ده از دههای فارس آمده است ولی صحیح قول یاقوت در مرآت البلدان می باشد...
-
خرم
لغتنامه دهخدا
خرم . [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) نام یکی از پادشاهان آل بابر در هندوستان است . (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
-
خرم
لغتنامه دهخدا
خرم . [ خ ُرْ رَ ] (ص ) شادمان ، خوشوقت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مسرور. دلخوش . شاد. (ناظم الاطباء). شاداب . سرزنده . مقابل نژند. باطراوت . (یادداشت بخط مؤلف ). بَش ّ : باز تو بی رنج باش و جان تو خرم با نی و با رود با نبیذ فنار...
-
خرم
لغتنامه دهخدا
خرم . [ خ ُرْ رَ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش کوهپایه ٔشهرستان اصفهان واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری آخوره . آب آن از چشمه . محصول آن غلات . شغل اهالی زراعت . راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
-
خرم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] (ادبی) xarm = اخرم
-
خرم
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: xurram] xorram ۱. شاد؛ شادمان.۲. خوش.۳. تازه و شاداب.
-
خرم
دیکشنری فارسی به عربی
اخضر , جديد , لطيف
-
روی
واژگان مترادف و متضاد
۱. چهر، چهره، رخسار، رخساره، رخ، رو، سیما، صورت، عارض، عذار، گونه، وجه ۲. بر، سطح، علو
-
روی
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) رو.
-
روی
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) فلزی خاکستری رنگ که از آن در ساختن ظروف استفاده می کنند.
-
روی
فرهنگ فارسی معین
(رَ وِ یّ) [ ع . ] (اِ.) آخرین حرف اصلی قافیه .
-
رؤی
لغتنامه دهخدا
رؤی . [ رُ ئن ] (ع اِ) ج ِ رؤیا. (منتهی الارب ). رجوع به رؤیا شود.
-
رؤی
لغتنامه دهخدا
رؤی . [ رُ ئی ی ] (ع ص ، اِ) نیک منظر. || دیدار نیک . (از ناظم الاطباء).