کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خرسی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خرسی
لغتنامه دهخدا
خرسی . [ خ ُ ] (اِخ ) نام خاندانی بوده است . (از انساب سمعانی ).
-
خرسی
لغتنامه دهخدا
خرسی . [ خ ُ ] (اِخ ) نام شرط بغداد بوده . (از انساب سمعانی ).
-
خرسی
لغتنامه دهخدا
خرسی . [ خ ُ ] (ص نسبی ) منسوب به مربعة الخرسی ، نام محلتی در بغداد. (از انساب سمعانی ).
-
خرسی
لغتنامه دهخدا
خرسی . [ خ ُ سا ](ع ص ) آنکه بانگ نکند از شتران . (از منتهی الارب ).
-
خرسی
لغتنامه دهخدا
خرسی . [ خ ُ سی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب بخراسان . خراسانی . (از منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
خرثی
لغتنامه دهخدا
خرثی . [ خ ُ ثی ی ] (ع اِ) اثاث البیت . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). قماش خانه . (مهذب الاسماء). ج ، خراثی . || ردی ترین متاع . || ردیترین غنیمت . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
-
جستوجو در متن
-
ناخنه برداشتن
لغتنامه دهخدا
ناخنه برداشتن . [ خ ُ ن َ / ن ِ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بریدن ناخنه ٔ چشم : یکیت روی ببینم چنانکه خرسی رابگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی . ؟ (از لغت نامه ٔ اسدی ص 479).هر چه در چشم عمر ناخنه بودناخن قهر تو عیان برداشت .مجیر بیلقانی .
-
یاخشی
لغتنامه دهخدا
یاخشی . (ترکی ، ص ، ق ) خوب . یاخچی .- یاخشی یاخشی ؛ کنایه از مردی بی اراده . مردی که به اراده ٔ دیگران کار کند و خود جزنامی نباشد و مأخوذ است از این حکایت : طراری چندگه به خرسی گفتن کلمه ٔ یاخشی یاخشی را آموخته بود و تنگ غروبی بدو لباسهای فاخر پوش...
-
کالفته
لغتنامه دهخدا
کالفته . [ ل ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) پریشان . (برهان ) (آنندراج ). شیدا و دیوانه مزاج . (برهان ). دیوانه منش . آشفته . (برهان ) (آنندراج ) (اوبهی ) : فرود آید ز پشتش پور ملعون شده کالفته چون خرسی خشینه . لبیبی .ترا علت جهل کالفته کردکزین صعبتر نیست چیز...
-
خرسه
لغتنامه دهخدا
خرسه . [ خ ِ س ِ ] (اِ) خرس . خرس شناخته شده در نزد مخاطب .- امثال :خرسه بد حیوانی است ؛ خرسی در کوهستان با مردی دست بگریبان شد و او را بزمین زد. مرد از هوش برفت خرس چون بنابر مشهور گنده خورد او را مرده پنداشت و برفت تا روز دیگر برگردد و لاشه ٔ عفن...
-
دب اصغر
لغتنامه دهخدا
دب اصغر. [ دُب ْ ب ِ اَ غ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خرس کهین . خرس کوچک . || (اِخ ) خرس کوچک . هفت اورنگ کهین . سریر فلک . بنات النعش اصغر. ضواجع. (مهذب الاسماء). خرس خرد. (التفهیم ). بنات النعش صغری . هفت برادران خرد. اولین از نوزده صورت شمالی قدم...
-
صباح
لغتنامه دهخدا
صباح .[ ص َ ] (ع اِ) بام . بامداد. نقیض مساء : تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای همی سیاه مسا گرددم سپید صباح . مسعودسعد.ز بس بلندی ظل زمین به من نرسدنه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا. مسعودسعد.شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک روزم همه شب است و ص...
-
خرس
لغتنامه دهخدا
خرس . [ خ ِ ] (اِ)چارپایی گوشت خوار و بسیار پشم آلود از طایفه ٔ ماشیةالخفیة. (از ناظم الاطباء). بهندی آزاریچهه گویند. (ازغیاث اللغات ). در حاشیه ٔ برهان چ معین آمده است : پهلوی xirs [ ars «یونکر 120» ]، اوستا shaخ ar، پارسی باستان arsha (در arshama) ...