کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خرسند کرد او را پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خرسند کرد او را
دیکشنری فارسی به عربی
أَثْلَجَ صَدْرَهُ
-
واژههای مشابه
-
نه خرسند
لغتنامه دهخدا
نه خرسند. [ ن َ خ ُ س َ ] (ص مرکب ) ناخرسند. (یادداشت مؤلف ) : ای بنده نوازی که کف راد تو داردآز دل خرسند و نه خرسند شکسته .سوزنی .
-
خرسند شدن
لغتنامه دهخدا
خرسند شدن . [ خ ُ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) تسلی . تسلیت یافتن . (یادداشت بخط مؤلف ). || قانع شدن . راضی شدن . شاکر شدن . || شاد شدن . شادمان گشتن : بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم .سعدی (طیبات ).
-
خرسند گردیدن
لغتنامه دهخدا
خرسند گردیدن . [ خ ُ س َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) قانع شدن . راضی شدن . || شاد شدن . شادمان گشتن : ایزد نکند جز که همه داد ولیکن خرسند نگردد خر از دیده ٔ اعور.ناصرخسرو.
-
خرسند گشتن
لغتنامه دهخدا
خرسند گشتن . [ خ ُ س َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) ارتضاء. (یادداشت مؤلف ) : گر زآسمان بخاک تو خرسند گشته ای همچون تو شوربخت بعالم دگر کجاست ؟ ناصرخسرو.|| شادمان گشتن . شاد شدن .
-
خرسند کردن
دیکشنری فارسی به عربی
ارض (فعل ماض) , افرح
-
خرسند گشت
دیکشنری فارسی به عربی
اِرتاحَ
-
جستوجو در متن
-
أَثْلَجَ صَدْرَهُ
دیکشنری عربی به فارسی
خوشحالش کرد , دلخوش کرد او را , خشنود ساخت او را , خرسند کرد او را , مسرور کرد او را
-
أثْقَلَ کاهِلَهُ
دیکشنری عربی به فارسی
بر دوشش سنگيني کرد , کمرش را شکست , گران آمد براو , آزرد او را , ناراحت کرد او را , خسته کرد او را
-
اِجْتَذَبَ اهتامَه
دیکشنری عربی به فارسی
توجه او را جلب کرد , نظر او را جلب کرد , اهتمام او را برانگيخت
-
أثْبَتَ هُويتهُ
دیکشنری عربی به فارسی
هويت او را تشخيص داد , شناسايي کرد او را , هويت او را احراز کرد
-
أخلي سبيلُهُ
دیکشنری عربی به فارسی
ازاد کرد او را , رها کرد او را
-
أَحاطَهُ عِلْماً بِـ
دیکشنری عربی به فارسی
خبر دادبه او از , اطلاع داد به او از , مطلع کرد او را از , آگاه کرد او را از , را به اطلاع او رساند