کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خرام پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
نرم خرام
لغتنامه دهخدا
نرم خرام . [ ن َ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (نف مرکب / ص مرکب ) خوش روش . که نرم وهموار خرامد. که رفتار و خرامی خوش و مطبوع دارد.
-
ختلی خرام
لغتنامه دهخدا
ختلی خرام . [ خ َ خ َ ] (ص مرکب ) آنکه مانند اسب ختلی خرامد. (از ناظم الاطباء) : همان ختلی خرام خسروانی . نظامی .تکاور سمندان ختلی خرام همه تازه پیکر همه تیزگام . نظامی .فرود آمد از خنگ ختلی خرام که دید آنچه مقصود بودش تمام .نظامی .
-
خرام کردن
لغتنامه دهخدا
خرام کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خرامیدن . بناز سوی مقصدی رفتن . به آهستگی بمقصدی روان شدن : فتوی آن شد که شیردل بهرام سوی شیران کندنخست خرام .نظامی .
-
خرم خرام
لغتنامه دهخدا
خرم خرام . [ خ ُرْ رَ خ َ ] (نف مرکب ) خوش خرام . نیکوخرام : ای حاجبی که بر فلک آبگون هلال در رشک نعل مرکب خرم خرام تست . سوزنی .خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهیست خرم خرام .سوزنی .
-
خوب خرام
لغتنامه دهخدا
خوب خرام . [ خو خ َ / خ ِ / خ ُ ] (ص مرکب ) آنکه خوب خرامد. خوش رو : گفت کای ره نورد خوب خرام گوش کن سرگذشت بنده تمام .نظامی .
-
خوش خرام
لغتنامه دهخدا
خوش خرام . [ خوَش ْ/ خُش ْ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ص مرکب ) خوش رفتار و رعنا. (ناظم الاطباء). کش خرام . (یادداشت مؤلف ) : بره کرد عزم آن بت خوش خرام گره کرد بند سر آن خوش سیر. لوکری .بدو گفت جمشید کای خوش خرام نزیبد ز تو این سخنهای خام . اسدی .فرخی هندی ...
-
خوش خرام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) xošxa(o)rām دارای ناز و وقار در راه رفتن؛ خوشرفتار.
-
طاووس خرام
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [معرب. فارسی] [قدیمی، مجاز] tāvusxa(o)rām با رفتاری زیبا، مانند خرامیدن طاووس.
-
طاوس مشرق خرام
لغتنامه دهخدا
طاوس مشرق خرام . [ وو س ِ م َ رِ خ ِ / خ َ / خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب است و آسمان را نیز گویند. (برهان ).
-
جستوجو در متن
-
لنجه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [قدیمی] lanje رفتار از روی ناز و خرام ناز؛ خرام.
-
گرازش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [قدیمی] gorāzeš خرام؛ خرامیدن.
-
لنج
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) ‹لنجه› [قدیمی] lanj ناز؛ خرام.
-
چمش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [پهلوی: čamišn] [قدیمی] čameš خرام و رفتار از روی ناز.
-
چمانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مصدر متعدی) ‹چماندن› [قدیمی] čamānidan به ناز و خرام راه بردن؛ در سیر و خرام آوردن؛ خرامانیدن: ◻︎ کجا من چمانیدمی چارپای / بپرداختی شیر درنده جای (فردوسی: ۱/۲۳۴).
-
چمچم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [قدیمی] čomčom خرام؛ رفتار به ناز و خرام: ◻︎ زمستان منهزم شد تا درآمد / سپاه ماه فروردین به چمچم (پوربها: رشیدی: چمچم).