کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خراش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خراش
/xarāš/
معنی
۱. اثری که از ناخن یا آلتی نوکتیز بر روی چیزی پیدا میشود.
۲. زخم کوچک و سطحی بر روی پوست.
۳. (صفت) [قدیمی، مجاز] هرچیز بیفایده و دورریختنی.
۴. (بن مضارعِ خراشیدن) = خراشیدن
۵. خراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسمانخراش، جگرخراش، دلخراش، گوشخراش.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی
فعل
بن گذشته: خراشید
بن حال: خراش
دیکشنری
abrasion, graze, nick, score, scrape, scraping, scratch
-
جستوجوی دقیق
-
خراش
واژگان مترادف و متضاد
تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی
-
خراش
فرهنگ فارسی معین
(خَ) (اِ.) بریدگی زخم .
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ از راویانست وابن عدی گمان کرده که او مولای انس بوده است و احادیثی از او دارد. (از لسان المیزان ج 20 ص 395، 396).
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِ) هر چیز شکافته و دریده . || تلف . (از ناظم الاطباء). || ریش . (ناظم الاطباء). اثر جرح . خدش . خَدَشَه . اثرخراشیدن بر چیزی . (یادداشت بخط مؤلف ) : مثال گوید چندین ز کژدم زلفم چسان ننالم کاندر دل من است خراش . منجیک . || خراب و ناب...
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن اسماعیل شیبانی . رجوع به ابورعشن در این لغت نامه شود.
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن امیه بن ربیعةبن فضل بن منقدبن عفیف بن کلیم بن حبشه بن سلول خزاعی کلیبی . ابن کلبی او را با کنیه ٔ ابانضلة ذکر کرده است و او حلیف بنی مخزوم می باشد. وی مریسیع و حدیبیه رادید و سر پیغمبر را تراشید. ابن سکن از او حدیثی واحد نقل...
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن حارثه برادر اسماء است . رجوع به حمران برادر او شود. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107).
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن صمةبن عمروبن جموح بن زیدبن حرام بن کعب انصاری سلمی . ابن اسحاق او را در بین کسانی نام برده است که واقعه ٔ بدر را دیدند. ابن کلبی و ابوعبید میگویند: او را در واقعه ٔ بدر دو اسب بود و در واقعه ٔ احد ده زخم برداشت . (از اصابه ج...
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ زبیر او از جابر و جابر از ابن عباس این حدیث مرفوع را نقل می کند: اذا استلقی احدکم فلایضع رجله علی اخری . (از لسان المیزان ج 2 ص 396).
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن مالک . علی بن سعید عسکری از طریق محمدبن اسحاق حدیث او را روایت کرده است وگفت عبداﷲبن بجرة اسلمی از خراش بن مالک نقل کرده که گفت او نبی را حجامت کرد و پس از ختم عمل گفت : همانا امانت مردی که با آهن تیز بر رگهای گردن پیغمبر ای...
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن محمدبن خراش بن عبداﷲ. او نوه ٔ خراش بن عبداﷲ است . ازدی او را متروک ذکر میکند درباره ٔ او که از جد خود روایت دارد و میگوید هم نام او و هم نام جد او خداش است بادال نه با راء. ابن عساکر بین جد او خراش بن عبداﷲ مولای انس فرق می...
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) او از تابعان است و جابیه را دید و فرزندش عبداﷲ از او حدیث دارد. (از لسان المیزان ج 2 ص 396).
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ ِ ] (ع اِ) داغی است مرشتر را که دراز باشد. || کلب خراش ؛ سگ برانگیخته شده برای جنگ با سگ دیگر. (از منتهی الارب ).
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ ُ ] (ع اِ) داغ . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). علامت حاصل از داغ . (یادداشت بخط مؤلف ).
-
خراش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) xarāš ۱. اثری که از ناخن یا آلتی نوکتیز بر روی چیزی پیدا میشود.۲. زخم کوچک و سطحی بر روی پوست.۳. (صفت) [قدیمی، مجاز] هرچیز بیفایده و دورریختنی.۴. (بن مضارعِ خراشیدن) = خراشیدن۵. خراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسمانخراش، جگرخراش، دلخراش،...