کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خر
/xar/
معنی
۱. (زیستشناسی) جانوری چهارپا و کوچکتر از اسب با گوشهای دراز و یال کوتاه؛ الاغ؛ درازگوش.
۲. درشت؛ بزرگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خربط، خرپا، خرپشته، خرچنگ، خرسنگ، خرکمان، خرمهره.
۳. (صفت) [مجاز] احمق.
۴. [قدیمی، مجاز] جسم.
〈 خر شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. فریب خوردن.
۲. احمق شدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. الاغ، حمار، درازگوش
۲. احمق، نادان، کودن
۳. بزرگ، درشت، زمخت(پیشوندواره)
فعل
بن گذشته: خرید
بن حال: خر
دیکشنری
ass, donkey, fatuous, gullible, idiot, moke, senseless, throat
-
جستوجوی دقیق
-
خر
واژگان مترادف و متضاد
۱. الاغ، حمار، درازگوش ۲. احمق، نادان، کودن ۳. بزرگ، درشت، زمخت(پیشوندواره)
-
خر
واژگان مترادف و متضاد
۱. حلقوم، گلو، خرخره ۲. گردن ۳. یخه، یقه
-
خر
فرهنگ فارسی معین
خاکی (خَ) (اِمر.) جانوری است از دستة بندپایان با اندامی کوچک و خاکستری رنگ که در جاهای نمور و تاریک زندگی می کند.
-
خر
فرهنگ فارسی معین
(خَ) [ په . ] (اِ.) پستانداری از راستة فردسمان جزو خانوادة اسبان . حیوانی بارکش دارای گوش های دراز و یال کوتاه ، درازگوش . ؛ ~آوردن و باقالی بار کردن کنایه از: دچار دردسر و رسوایی شدن . ؛ ~ خود راندن کنایه از: تنها به مسایل خود توجه کردن . ؛ ~ ر...
-
خر
فرهنگ فارسی معین
( ~.) به صورت پیشوند در آغاز برخی واژه ها می آید که معنی بزرگ و نتراشیده و ناهموار می دهد: خرپشته ، خرمهره .
-
خر
فرهنگ فارسی معین
(خِ) (اِ.) (عا.) گلو. ~ به ~ گرفتن : (عا.) گلاویز شدن .
-
خر
فرهنگ فارسی معین
(خَ رّ) (اِ.) 1 - گِل تیره و چسبنده . 2 - دُردِ شراب .
-
خر
لغتنامه دهخدا
خر. [ خ َ ] (اِ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او سوار شود تا درد زایل گردد و همان جای خر بدرد آید که عقرب آن کس را گزیده است و اگر پوست پیش...
-
خر
لغتنامه دهخدا
خر. [ خ َرر ] (ع اِ) مرگ . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || شکاف . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || (مص ) درآمدن بر کسی بناگاه از جایی نامعلوم . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از ا...
-
خر
لغتنامه دهخدا
خر. [ خ َرر ] (ع مص ) افتادن از بلندی به پستی . || شکافتن آن چیز را. || هجوم آوردن بر کسی از مکان نامعلوم . || مردن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || آوازکردن گربه و ببر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || افتادن . (از من...
-
خر
لغتنامه دهخدا
خر. [ خ ِ ] (اِ) خوشی و سعادت و اقبال و شادمانی و سرور و خرمی و حالت شادمانی بزبان زند و پهلوی . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || گلو. (یادداشت بخط مؤلف ).- بیخ خِرِ کسی را گرفتن ؛ گریبان کسی را گرفتن .(یادداشت بخط مؤلف ).- پای روی بیخ خر یا ...
-
خر
لغتنامه دهخدا
خر. [ خ ُ ] (اِ) مخفف خور و آن آفتاب باشد. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || (ص ) واجب . سزاوار. روا. شایسته . درخور. (از ناظم الاطباء).
-
خر
لغتنامه دهخدا
خر. [ خ ُ ر ر ] (اِخ ) نام منزلگاهی است در راه مصر برمل . واقع در پایین اعراس که بعد از آن ابوعروق است و بعد از ابوعروق خشبی و پس از آن عباسیه و آنگاه بلبیس و سرانجام به قاهره می رسد. (از معجم البلدان ).
-
خر
لغتنامه دهخدا
خر. [ خ ُرر ] (ع اِ) زمین شکافته شده ٔ ازتوجبه . (ناظم الاطباء). ج ، خررة. || گلوی آسیا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || بن گوش . || دانه ٔ مدور. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از ناظم الاطباء).
-
خر
لغتنامه دهخدا
خر. [خ َرر ] (اِ) گل سیاه ته جوی . (فرهنگ سروری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آژند. گل ته آب . (فرهنگ سروری ). رجوع به ذیل کلمه ٔ خَر شود.