کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خدره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
خدری
لغتنامه دهخدا
خدری . [ خ ِ ] (ص نسبی ) منسوب به خِدَره که بطنی است از ذهل بن شیبان . (از انساب سمعانی ).
-
بصوة
لغتنامه دهخدا
بصوة. [ ب َ وَ ] (ع اِ) اخگر. خدره . خدرک : مافی الرماد بصوة؛ یعنی نیست در خاکستر اخگر و نه خدرک آتش . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ).
-
خدری
لغتنامه دهخدا
خدری . [ خ ُ ری ی ] (ص نسبی ) منسوب به خُدرَه . که نام گروهی از انصار باشد و از ایشانست : ابوسعید الخدری . (ازانساب سمعانی ) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
-
ابیز
لغتنامه دهخدا
ابیز. [ اَ ] (اِ) جرقّه . سقط. شَرَر. شرار. شراره . ستاره ٔ آتش . خدرَه . خدرک . کاووس . لَخشه . سونش . لخچه . خُدرَه . اَبلک . ابیزَک . و آن آتش خرد است که از هیمه ٔ سوزان یا اخگر جهد. و آبیز، آییز، آبید، ابید، ابیر، آیژ، آییژ،آبیر و صور دیگر همه مص...
-
حبیب
لغتنامه دهخدا
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن خدرة. تابعی و محدث است . جاحظ گوید: وی از شعراء و علمای خوارج و از بنی شیبان است و مولای هال بن عامر بوده است . (البیان و التبیین ج 1 ص 273 و ج 3 ص 165). رجوع به حبیب بن حذرة شود.
-
حبیب
لغتنامه دهخدا
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن حذرة. عسقلانی گوید: شناخته نیست . ابوبکربن عیاش از او نقل کرده که : چون پیغمبر(ص ) ماعز را سنگسارکرد من نزد پدرم ایستاده بودم و چون سنگها به سر اوبالا شد من ترسیدم پس پیغمبر مرا در آغوش کشید و بوی خوش عرق بدن او را شنیدم . (...
-
ابوسعید
لغتنامه دهخدا
ابوسعید. [ اَ س َ ] (اِخ ) خُدری . سعدبن مالک بن سنان بن ثعلبه ٔ انصاری خزرجی . صحابی است . و نسبت او به خُدره حی ّ از انصار است . او از حفّاظ مکثرین و بجنگ احد سیزده ساله بود. وی را برسول صلوات اﷲ علیه عرض کردند و رسول برای صغر سن او را از ملازمت جی...
-
شراره
لغتنامه دهخدا
شراره . [ ش َ رَ / رِ ] (ع اِ) جرقّه . (یادداشت مؤلف ). خدره . (نصاب الصبیان ). نیم سوخته . (دهار). آتشپاره و جرقه ٔ آتش . (ناظم الاطباء) : سر نوک نیزه ستاره ببردسر تیغ تاب از شراره ببرد. فردوسی .از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره پنهان شود از سهم تو در ...
-
استاره
لغتنامه دهخدا
استاره . [ اِ رَ / رِ ] (اِ) ستاره . کوکب . (برهان ) (مؤید الفضلاء) : دوش من پیغام دادم سوی تو استاره راگفتمش خدمت رسان از من تو آن مهپاره را. مولوی .بیمار شود عاشق امّا بنمی میردماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد. مولوی . || کوکب طالع : امیر رضی اﷲ...
-
شرر
لغتنامه دهخدا
شرر. [ ش َ رَرْ ] (ع اِ) پاره ٔ آتش که بجهد.شررة یکی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). لخشه ٔ آتش ؛ یعنی سرشک آتش . (مجمل اللغة). آتشپاره . (آنندراج ). یک پاره ٔ آتش . (غیاث اللغات ). سرشک آتش . (دهار). خُدره . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). جرقه . شرار...
-
خرما
لغتنامه دهخدا
خرما. [ خ ُ ] (اِ) میوه ٔ درخت خرمابن . (ناظم الاطباء). تمر. تَمْرة . (دهار). نَخل . (یادداشت بخط مؤلف ) : پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم از من بدل خرما بس باشد کنجال . ابوالعباس .بکن کار و کرده بیزدان سپاربخرما چه یازی چو ترسی ز خار؟ فردوسی .هر آن ...