کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خدای خوانی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خدای داد
لغتنامه دهخدا
خدای داد. [ خ ُ ] (ن مف مرکب ) خداداد. رجوع به خداداد شود.
-
خدای دادآغا
لغتنامه دهخدا
خدای دادآغا. [ خ ُ ] (اِخ ) نام یکی از سراری و زنهای امیر تیمور گورکان است . (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 542 ).
-
خدای دان
لغتنامه دهخدا
خدای دان . [ خ ُ ] (نف مرکب ) خدادان . خدای شناس . عارف . پیرو احکام خدا. (یادداشت بخط مؤلف ) : اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست خدای دانی خلق خدای را مآزار.ناصرخسرو.
-
خدای دانی
لغتنامه دهخدا
خدای دانی . [ خ ُ ] (حامص مرکب ) عمل خدای دان . خداشناسی . (یادداشت مؤلف ).
-
خدای شناس
لغتنامه دهخدا
خدای شناس . [ خ ُ ش ِ ] (نف مرکب ) خداشناس . رَبّی . رَبّانی . (یادداشت بخط مؤلف ). آنکه به خدای عارف و معتقد است . کنایه از دیندار. کنایه از مرد پرهیزکار : هیچ کاری ازین دو نامه برون نکند کافر و خدای شناس . ناصرخسرو.نیست از هیچ مردمیم هراس بجز از م...
-
خدای شناسی
لغتنامه دهخدا
خدای شناسی . [ خ ُ ش ِ ] (حامص مرکب ) خداشناسی . عمل خداشناس . معرفت اله : آیینه ٔ خدای شناسی دل است و بس و آیینه ٔ خدای شناس گرفته زنگ .سوزنی .
-
خدای فروش
لغتنامه دهخدا
خدای فروش . [خ ُ ف ُ ] (نف مرکب ) خدافروش . ریاکار. منافق . آنکه بظاهر اظهار دین کند ولی در باطن بی اعتقاد باشد. || آنکه ادعای الوهیت کند. (از ناظم الاطباء).
-
خدای فروشان
لغتنامه دهخدا
خدای فروشان . [ خ ُ ف ُ ] (اِ مرکب ) خدافروشان . آن اهل لعنت که دعوی خدایی کنند. (شرفنامه ٔ منیری ). صاحب برهان قاطع ذیل کلمه خدافروشان آرد:کنایه از صوفیان زراق که بظاهر خود را بیارایند و آنهایی را نیز گویند که دعوی خدایی کردند، یعنی شداد و نمرود و آ...
-
خدای نامک
لغتنامه دهخدا
خدای نامک .[ خ ُ م َ ] (اِخ ) خدای نامه . رجوع به خدای نامه شود.
-
خدای نامه
لغتنامه دهخدا
خدای نامه . [ خ ُ م َ ](اِخ ) نام تاریخی از سلاطین ایران بود که در زمان یزدگرد سوم تألیف شده است . (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2542) و بعدها مأخذ شاهنامه ٔ فردوسی گردید. (ازفرهنگ ایران باستان ص 36 و یشتها ص 208). این کتاب بزبان عربی ترجمه شد. (از ...
-
خدای نامه
لغتنامه دهخدا
خدای نامه . [ خ ُ م َ] (اِخ ) تاریخ . تاریخ سلاطین . (یادداشت بخط مؤلف ) : در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسختها تأمل کردم که ایشان خدای نامه خوانند کی پادشاه را خدایگان خواندندی ، یعنی شاهنامه . (مجمل التواریخ و القصص ).
-
خدای نظر
لغتنامه دهخدا
خدای نظر. [ خ ُ ن َ ظَ ] (اِخ ) قریه ای است بفاصله ٔ پانزده هزارگزی جنوب غربی بتخاک ولایت کابل به افغانستان با مختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی : 69 درجه و 15 دقیقه و 27 ثانیه ؛ عرض شمالی : 34 درجه و 26 دقیقه و 12 ثانیه . (از قاموس جغرافیایی افغانستان ...
-
خدای نظربی
لغتنامه دهخدا
خدای نظربی . [ خ ُ ن َ ظَ ] (اِخ ) وی یکی از رجال بخارا بزمان حمله ٔ عبدالمؤمن خان اوزبک بخراسان بود ومدتی نیز حکومت مشهد مقدس کرد. به عالم آرای عباسی چ ایرج افشار ص 467، 527، 591، 592، 594 رجوع شود.
-
خدای نما
لغتنامه دهخدا
خدای نما. [ خ ُ ن َ ](نف مرکب ) آنچه خدای را بنمایاند. آنچه خدای را نشان دهد. آنچه دلیل وجود خدای دانسته شود : در روی خود تفرج صنع خدای کن کآیینه ٔ خدای نما می فرستمت .حافظ.
-
خدای وردی
لغتنامه دهخدا
خدای وردی . [ خ ُ وِ ] (اِخ ) ابن قاسم افشار از ترکان ایل افشار مقیم قلعه دمدم به آذربایجان غربی بود. وی با آنکه از خاندانی برخاست که افراد آن خاندان را با علم سر و کاری نبود و نه قبل ونه بعد او نیز از آن خانواده اهل فضلی برنخاست ، ولی او مردی عالم و...