کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خبردهنده پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
خبردهنده
لغتنامه دهخدا
خبردهنده .[ خ َ ب َ دَ / دِ هََ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه خبر دهد. آنکه کس دیگر را از خبری بیاگاهند : خبر دهنده خبرداد رای را که ملک سوی تو آمده راه گریختن بردار. فرخی .تا طلوع صباح شیب کی خبر دهنده ٔ وداع حیات است . (سندبادنامه ص 31). || آنکه خبر مر...
-
جستوجو در متن
-
مخبر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] moxber خبردهنده؛ آگاهکننده.
-
نبی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی: نبیّ، جمع: انبیا] nabi ۱. پیغمبر.۲. خبردهنده از غیب به الهام خداوند.
-
منهی
فرهنگ فارسی معین
(مُ) [ ع . ] (اِفا.) خبردهنده ، آگاه کننده . ج . منهیان .
-
انبه
لغتنامه دهخدا
انبه . [ اَم ْ ب َه ْ ] (ع ن تف ) تنبیه کننده تر و خبردهنده تر. (غیاث اللغات ).
-
منهی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] monhi رسانندۀ خبر یا پیغام؛ خبردهنده؛ آگاهکننده؛ خبرگزار؛ جاسوس.
-
مخبر
لغتنامه دهخدا
مخبر. [ م ُخ َب ْ ب ِ ] (ع ص ) خبردهنده . آگاه کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اطلاع دهنده . خبردهنده . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ قبل و تخبیر شود.
-
مشعر
واژگان مترادف و متضاد
۱. حاکی، دال، گویای ۲. درک، شعور، فهم ۳. خبردهنده، اشعارکننده
-
کارجو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹کارجوی› kārju ۱. کارجوینده؛ جویای کار؛ آنکه جویای شغلی است.۲. (اسم، صفت) [مجاز] مٲمور؛ خبردهنده.
-
گوشچی
لغتنامه دهخدا
گوشچی . (ص مرکب ، اِمرکب ) (ظاهراً از «گوش » فارسی و «چی » ترکی ) شنونده و مستمع. (آنندراج ). || جاسوس . (آنندراج ).خبرگیر و خبردهنده . (ناظم الاطباء). || نگهبان . (آنندراج ). پاسبان و نگهبان . (ناظم الاطباء).
-
کارآگاه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹کارآگه› kār[']āgāh ۱. کسی که از حقیقت و چگونگی کاری و امری باخبر است.۲. (اسم) کارمند ادارۀ آگاهی؛ پلیس مخفی.۳. (اسم) [مجاز] جاسوس.۴. (اسم) [قدیمی] منجم.۵. [قدیمی] خبردهنده.
-
مشعر
لغتنامه دهخدا
مشعر. [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) خبردهنده . (غیاث ). اشعارکننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که خبر میدهد و آگاه میکند. خبردهنده و آگاه کننده و اشعارنماینده . (ناظم الاطباء).- مشعر کردن ؛ آگاه کردن و خبر دادن . (ناظم الاطباء).|| موی دار. (ناظم الاطباء)...
-
مخبر
لغتنامه دهخدا
مخبر. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) خبردهنده . (غیاث ). خبردهنده و آگاه کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خبردهنده و آگاه سازنده و تحقیق کننده و گوینده ٔ اخبار. (ناظم الاطباء) : اندر او اشکال گرگی ظاهر است شکل او از گرگی او مخبر است . مولو...
-
منبی
لغتنامه دهخدا
منبی . [ مُم ْ ] (ع ص ) خبردهنده . (غیاث ) (آنندراج ). آنکه آگاه می سازد و خبر می دهد. (ناظم الاطباء) : آنچه امیرالمؤمنین علی ... فرموده اصبر صبرالاکارم ... هم منبی است از این معنی . (اخلاق ناصری ).پس جمله ٔ تصرفات ایشان مبنی بر صواب و صلاح بود و من...