کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خاکسُره پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
monoski
تکسُره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] نوعی برفسُره که در تکسُری به کار میرود و هر دو پا بهصورت موازی بر روی آن قرار میگیرد متـ . چوباسکی تک
-
alpine ski
شیبسُره
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ورزش] نوعی برفسُره با پاشنۀ ثابت که برای پایین آمدن از تپهها در شیبسُری/ شیباسکی به کار میرود
-
سره مرد
فرهنگ فارسی معین
(سَ رَ یا رِ. مَ)(ص مر.) 1 - جوانمرد، نیکخواه . 2 - کارساز. 3 - برگزیده ، دانا.
-
یک سره
فرهنگ فارسی معین
( ~. سَ ر ) (ق مر.) 1 - سراسر، از ابتدا تا انتها. 2 - به کلی ، تماماً.
-
یک سره
فرهنگ فارسی معین
کردن ( ~. کَ دَ) (مص م .) تمام کردن ، به اتمام رساندن .
-
سره کردن
لغتنامه دهخدا
سره کردن . [ س َ رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تفتیش کردن . نیکو بنگریستن : و عارض او را بنگریستی و حلیه و اسب او را و سلاح او را همه سره کردی و همه آلت او را نیکو نگاه کردی و بستودی و پسندیدی . پس سیصد درم بسختی و اندر کیسه کردی و بدو دادی . عمرو بستد...
-
سره خور
لغتنامه دهخدا
سره خور. [ س َ رَ / رِ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) در تداول عوام ، سرخور. کودک شوم و ناخجسته که شآمت او سبب مرگ کسان او شود. کودک شوم که زادن او موجب مردن پدر یا مادر یا هردو شود. (یادداشت مؤلف ).
-
سره گر
لغتنامه دهخدا
سره گر. [ س َ رَ / رِ گ َ ] (ص مرکب ) ناقد. صراف .
-
سره گری
لغتنامه دهخدا
سره گری . [ س َ رَ / رِ گ َ ] (حامص مرکب ) انتقاد.
-
سره مرد
لغتنامه دهخدا
سره مرد. [ س َ رَ / رِ م َ ] (ص مرکب )پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا. (آنندراج ) : من همانا که نیستم سره مردچون نیم مرد رود و مجلس و کاس . ناصرخسرو.زید آن سره مرد مهرپروردکای رحمت باد بر چنین مرد. نظامی .گفت ﷲ و فی اﷲای سره مردآن کن از مردمی که شاید کرد...
-
سره مری
لغتنامه دهخدا
سره مری . [ س َ رَ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی . دارای 190 تن سکنه است . آب آن از چشمه و نهر وردان . محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
-
قدس سره
لغتنامه دهخدا
قدس سره . [ ق ُدْ دِ س َ س ِرْ رُ ه ُ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) گور او پاک و مقدس باد! خاک او پاکیزه باد! و از آن به (قده ) رمز کنند.
-
برده سره
لغتنامه دهخدا
برده سره . [ ب َ دِ س َ رِ ] (اِخ ) ده مرکز دهستان برده سره بخش اشترینان شهرستان بروجرد. سکنه ٔ آن 500 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
برده سره
لغتنامه دهخدا
برده سره . [ ب َ دِ س َ رِ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش اشترینان شهرستان بروجرد این دهستان در شمال باختری بخش واقع و محدود است از شمال به ملایر، از جنوب بدهستان قلعه حاتم و از خاور به جاده اتومبیل رو بروجرد به ملایر از باختر به دهستان جعفرآباد. ...
-
قدس سره
فرهنگ فارسی عمید
(شبه جمله) [عربی] qoddesaserroh گور او پاکیزه باد. Δ بعد از نام مرده گفته میشود.