کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خاست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
خاسان
لغتنامه دهخدا
خاسان . (اِخ ) خاستان . (تاریخ سیستان ص 339). رجوع به کلمه ٔ خاستان و خاست شود.
-
خاستی
لغتنامه دهخدا
خاستی . (ص نسبی ) منسوب به خاست که آن شهرکی است در اندراب بلخ . (سمعانی گمان برده است که این شهر خوشت باشد).
-
برپای خاستن
لغتنامه دهخدا
برپای خاستن . [ ب َ ت َ] (مص مرکب ) انتصاب . (تاج المصادر). برپا خاستن . بلند شدن . ایستادن . قیام کردن . بپا خاستن : چو بشنید جاماسپ برپای خاست بدو گفت کای خسرو داد راست . فردوسی .چو خسرو چنان دید برپای خاست از آن کوهسر سر برآورد راست . فردوسی .نپیچ...
-
دفین
لغتنامه دهخدا
دفین .[ دَف ْ ف َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ دف ، که نظام قاری آنرا توسعاً در معنی دفه ، که آلت جولاهان است ، بکار برده :ز چرخ قز آوازه ٔ سوره خاست ز دفین فغان بهر ماسوره خاست .و رجوع به دفه شود.
-
فریاد خاستن
لغتنامه دهخدا
فریاد خاستن . [ ف َرْ ت َ ] (مص مرکب ) فریاد برآمدن . ناله برخاستن . فریاد برخاستن . بلند شدن آواز و ضجه ٔ کسی . (یادداشت بخط مؤلف ) : به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست به هر برزنی آتش و باد خاست .فردوسی .
-
لطیف الدین
لغتنامه دهخدا
لطیف الدین . [ ل َ فُدْ دی ] (اِخ ) زکی مراغه ای . لطیف جهان و افضل گیهان و اصل او از مراغه بود، اما مولد و منشاء او در کاشغر اتفاق افتاد، از آن سبب ترکان تنگ چشم معانی که از خدر فکر او برون آمدند به جمال دلبری و کمال جان فزایی بودند و اگرچه لطایف اش...
-
آوردجو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹آوردجوی› [قدیمی] 'āvardju جنگجو؛ جنگاور؛ آوردخواه: ◻︎ جهان گشت پرگُرد آوردجوی / ز خون خاست در جای ناورد، جوی (اسدی: لغتنامه: آوردجوی).
-
قارقارک
فرهنگ فارسی معین
(رَ) (اِمر.) = غارغارک : 1 - (کن .) وسیله ای که سر و صدای زیاد و مزاحم داشته باشد. 2 - بازیچه ای کودکانه که از آن صدایی شبیه ، قارقار برمی خاست .
-
شهران
لغتنامه دهخدا
شهران . [ ش َ ] (اِخ ) نام یکی از نجبای ایران که در زمان یزدگرد سوم نزد ماهوی بود. (فهرست ولف ) : نشست او و شهران اَبَر پای خاست به ماهوی گفت این دلیری چراست .فردوسی .
-
سیلاب
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی. فارسی] ‹سیلآب› seylāb آب فراوان که بر روی زمین جاری شود؛ جریان سریع آب؛ سیل: ◻︎ ببند ای پسر دجله در آبکاست / که سودی ندارد چو سیلاب خاست (سعدی۱: ۹۸).
-
نشست و خیز کردن
لغتنامه دهخدا
نشست و خیز کردن . [ ن ِ ش َ ت ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نشست و خاست کردن . معاشرت کردن . رفت و آمدداشتن . هم نشینی کردن : گفتند چرا بزرگ شمابا گنهکاران نشست و خیز می کند. (دیاتسارون ص 116).
-
هلهله
لغتنامه دهخدا
هلهله . [ هََ هََ / هَِ هَِ ل َ / ل ِ ] (اِ صوت ) سر و صدای حاکی از شادی و شعف . هورا. جوش و خروش : چون نماند اندر میان بس فاصله خاست از کشتی ّ دزدان هلهله .مولوی .
-
کاتوره
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) ‹کاتور› [قدیمی] kāture ۱. سرگشته؛ سرگردان؛ گیج؛ حیران.۲. (اسم مصدر) سرگشتگی؛ سرگردانی: ◻︎ هیچ راحت مینبینم در سرود و رود تو / جز که از فریاد و زخمهات خلق را کاتوره خاست (رودکی: ۵۲۱).
-
وغ وغ ساحاب
فرهنگ فارسی معین
(وَ. وَ) (اِ.) = وغ وغ صاهاب : نوعی اسباب بازی ساخته شده از یک استوانة کاغذی که دو قاعدة آن را با مقوایی گِرد می بستند و درون آن مهره هایی قرار می دادند سپس با نزدیک کردن دو قاعده به هم و دور کردنشان صدایی از آن برمی خاست .
-
جزع خاستن
لغتنامه دهخدا
جزع خاستن . [ ج َ زَ ت َ ] (مص مرکب ) برخاستن ناله و زاری . صدای ناله و فغان برخاستن : جزعی خاست از امیر و وزیرفزعی کوفت بر صغار و کبار.مسعودسعد.