کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خاست پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خاست
/xāst/
معنی
۱. = خاستن
۲. خاستن؛ بلند شدن؛ برپا شدن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. بیداری، برخاستن
۲. خیزش
فعل
بن گذشته: خاست
بن حال: خیز
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
خاست
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیداری، برخاستن ۲. خیزش
-
خاست
لغتنامه دهخدا
خاست . (اِخ ) شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ . (ازمعجم البلدان ج 3 ص 388). منسوب به این نقطه خاستی است . (الانساب سمعانی ). در حدودالعالم (ضمیمه ٔ گاهنامه ٔ سال 1312) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: «شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق ،...
-
خاست
لغتنامه دهخدا
خاست . (مص مرخم ) بهمرسیدن . پیدا شدن . آمدن . (آنندراج ) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا. (مجمل التواریخ و القصص ). || بلند شدن . مقابل نشستن . قیام کردن . مرتفع شدن . || سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد : نزاع برخاست یعنی ن...
-
خاست
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر، بن ماضیِ خاستن) [قدیمی] xāst ۱. = خاستن۲. خاستن؛ بلند شدن؛ برپا شدن.
-
واژههای مشابه
-
ارم خاست
لغتنامه دهخدا
ارم خاست . [ اُ رَ / اُ ] (اِخ ) ارم خاست اعلی و ارم خاست سفلی دو خرّه است بطبرستان . و ابوسعد گوید ابوالفتح خسروبن حمزةبن وندرین بن ابی جعفر الأرمی القزوینی ساکن ارم ، بلده ٔ نزدیک ساریه ٔ مازندران بود و درادب معرفت داشت . (معجم البلدان ). رجوع بسف...
-
نشست و خاست کردن
لغتنامه دهخدا
نشست و خاست کردن . [ ن ِ ش َ ت ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مصاحبت کردن . معاشرت کردن . رجوع به نشست و خاست شود.
-
نشست و خاست
لغتنامه دهخدا
نشست و خاست . [ ن ِ ش َ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) مصاحبت . مجالست . هم صحبتی . معاشرت : این رافعبن اللیث بن نصر مردی بود به سمرقند به میان لشکر سلطان اندر، روی شناس و مهتر بود و با زنان نشست و خاست کردی و شراب خوردی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). بوص...
-
خاست و نشست
لغتنامه دهخدا
خاست و نشست . [ت ُ ن ِ ش َ ] (مص مرکب مرخم ، اِ مرکب ) بلند شدن و نشستن . قیام و قعود کردن : خاست و نشست او با فرزانگان و برهمنان بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
-
واژههای همآوا
-
خاصة
لغتنامه دهخدا
خاصة. [ خاص ص َ ] (ع اِ) رجوع به خاصه شود.
-
خَاصَّةً
فرهنگ واژگان قرآن
مختص - مخصوص
-
جستوجو در متن
-
خواستور
لغتنامه دهخدا
خواستور. [ خا / خوا / خاسْت ْ وَ ] (ص مرکب ) آنکه می خواهد. آنکه اراده می کند. (ناظم الاطباء).
-
داد راست
لغتنامه دهخدا
داد راست . [ دْ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حاکم بحق . داور عادل . عادل براستی . (برهان ) : بگفت این و از دیده آواز خاست که ای شاه نیک اختر دادراست . فردوسی .وزیر خردمند برپای خاست چنین گفت کای داور دادراست . فردوسی .چو آواز بشنید برپای خاست چنین ...