کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
خادر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
خادر
معنی
(دِ) [ ع . ] (ص .) 1 - پرده نشین . 2 - سست ، کسل . 3 - متحیر، سرگشته .
فرهنگ فارسی معین
مترادف و متضاد
۱. بیحال، سست، کسل
۲. متحیر، حیران، حیرتزده، سرگشته
۳. پردهنشین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
خادر
واژگان مترادف و متضاد
۱. بیحال، سست، کسل ۲. متحیر، حیران، حیرتزده، سرگشته ۳. پردهنشین
-
خادر
فرهنگ فارسی معین
(دِ) [ ع . ] (ص .) 1 - پرده نشین . 2 - سست ، کسل . 3 - متحیر، سرگشته .
-
خادر
لغتنامه دهخدا
خادر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شاندیز طرقبه در دو هزارگزی جنوب شاندیز. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنه ٔ آن 917 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است . آب آنجا از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن است ، شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی ا...
-
خادر
لغتنامه دهخدا
خادر. [ دِ ] (اِخ ) ابن ثمودبن حاثر. پشت چهارم صالح پیغمبر است . (تاریخ گزیده ص 29).
-
خادر
لغتنامه دهخدا
خادر. [ دِ ] (ع ص ) مرد سست و کاهل و سرگشته . || اسد خادر؛ شیر در بیشه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || حیران . (مهذب الاسماء). متحیر. (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
زئر
لغتنامه دهخدا
زئر. [ زَءِ ] (ع ص ) شیر غرنده . (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) : ما مخدر حرب مستأسد اسدضبارم خادر ذوصولة زئر.(تاج العروس ).
-
خارف
لغتنامه دهخدا
خارف . [ رِ ] (اِخ ) یکی از قراء یمن است از اعمال صنعا از مخلاف صداء است . (معجم البلدان ج 2 ص 386). در مراصدالاطلاع چ 1315 هَ . ق . بخطا خادر آمده است .
-
احیا
لغتنامه دهخدا
احیا. [ اَح ْ ] (ع ن تف ) بشرم تر.- امثال : احیا من بکر . احیا من فتاة . احیا من مخدرة . احیا من هدی .اخیلیة درباره ٔ توبة ابن الحمیر گوید:فتی کان احیا من فتاة حییةو اجراء من لیث بخفان خادر. (مجمعالأمثال میدانی ). || نعت تفضیلی از حیوة. دراززندگی ...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن علی بن ابی جعفر محمدبن ابی صالح بیهقی مقری لغوی . مکنی به ابوجعفر، معروف به بوجعفرک با کاف تصیغر فارسی . امام ابوالمظفر عبدالرحیم بن ابی سعدسمعانی از پدر خود روایت کند، که مولد بیهقی در حدود سنه ٔ 470 هَ . ق . است ، و وفات...
-
لیلی
لغتنامه دهخدا
لیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) الاخیلیة بنت عبداﷲبن الرحال بن شداد الاخیلیة یا رحّالة. از شاعرات مولدات عرب صدر اسلام است و او را دیوانی است مشروح . توبةبن الحمیر دلباخته ٔ او بود و درباره ٔ وی شعر میگفت و او را از پدرش خواستگاری کرد.پدر امتناع ورزید و دخت...