کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حیات وحش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
wildlife
حیات وحش
واژههای مصوّب فرهنگستان
[مهندسی منابع طبیعی- محیطزیست و جنگل] همۀ موجودات گیاهی و جانوری که در محیط طبیعی، بدون مداخلۀ انسان، زندگی میکنند
-
واژههای مشابه
-
عرض حیات
لغتنامه دهخدا
عرض حیات . [ ع َ ض ِح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) به خوبی و خوشی گذشتن ایام زندگانی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : از آب زندگی به شراب التفات کن از طول عمر صلح به عرض حیات کن .میرزا صائب (از آنندراج ).
-
کله حیات
لغتنامه دهخدا
کله حیات . [ ک ُ ل ِ ح َ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیره است که در بخش گیلان شهرستان شاه آباد واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
-
آب حیات
فرهنگ واژههای سره
جان فزا، زیست آب، آب زندگ
-
تجدید حیات
فرهنگ واژههای سره
باززیست
-
آب حیات
فرهنگ فارسی معین
(بِ حَ) [ فا - ع . ] (اِمر.) 1 - آب زندگانی ؛ گویند چشمه ای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان یافت . 2 - نوعی از شراب آمیخته به ادویة تند، ماءالحیات . 3 - نوعی از مهر...
-
ذی حیات
فرهنگ فارسی معین
(حَ) [ ع . ] (ص مر.) دارای حیات ، زنده ، جاندار.
-
آب حیات
لغتنامه دهخدا
آب حیات . [ ب ِ ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آب زندگانی : آب حیات زیر سخنهای خوب اوست آب حیات را بخور و جاودان ممیر. ناصرخسرو.کنونم آب حیاتی بحلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی . سعدی .سیاهی گر بدانی عین ذاتست بتاریکی درون آب حیات اس...
-
ذی حیات
لغتنامه دهخدا
ذی حیات . [ ح َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) جاناوَر. جانور. زائلة. دارای حیات . زنده . خداوند زندگی . || ذی حیاتی در اینجا نیست ؛احدی . هیچکس . متنفسی . دیاری . زنده ای . جانداری جنبنده ، پرنده ای پر نمی زند.
-
روح حیات
لغتنامه دهخدا
روح حیات . [ ح ِ ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بخار رطب است که حیات بدن از آن است . (فرهنگ علوم عقلی دکتر سجادی ص 281).
-
صاحب حیات
لغتنامه دهخدا
صاحب حیات . [ ح ِ ح َ ] (ص مرکب ) جاندار. زنده : صاحب حیات بی درد نیست . (مجالس سعدی ).
-
قابل حیات
لغتنامه دهخدا
قابل حیات . [ ب ِ ل ِ ح َ ] (ص مرکب ) آنکه یا آنچه حیات پذیرد. || در تداول عامه ، ماندنی .
-
چشمه ٔ حیات
لغتنامه دهخدا
چشمه ٔ حیات . [ چ َ / چ ِ م َ / م ِ ی ِ ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آب زندگی . چشمه ٔ آب حیات . چشمه ٔ آب زندگی . چشمه ٔ حیوان . چشمه ٔ خضر. چشمه ٔ زندگی : ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت کاین چشمه ٔ حیات مسازید جای خاک . خاقانی .مصطفی چشمه...
-
حیات داود
لغتنامه دهخدا
حیات داود. [ ح َ وو ] (اِخ ) نام موضعی است در ناحیه ٔ شمال خلیج فارس . رجوع به جغرافیای غرب ایران شود. نام یکی از دهستانهای دوگانه ٔ بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر. حدود و مشخصات آن عبارتند از باختر به خلیج فارس ، از شمال باختری به دهستان لیراوی ، از شمال...