کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حوش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
هوش
لغتنامه دهخدا
هوش . (اِخ ) دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان . دارای 359 تن سکنه ، آب آن از قنات و خرم رود و محصول عمده اش غله ، توتون ، لبنیات و چوب قلمستان است . کار دستی زنان آنجا قالی بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
-
هوش
لغتنامه دهخدا
هوش . [ هََ ] (ع مص ) آمیختن و پریشان شدن قوم و فتنه افتادن میان ایشان . (اقرب الموارد). درآمیخته شدن . (منتهی الارب ). || از حرام جمع کردن مال . || سبک شدن و برخاستن اهل حرب یکی بر دیگری . (اقرب الموارد). || (اِ) عدد بسیار.- هوش هائش ؛ مبالغه است ....
-
هوش
لغتنامه دهخدا
هوش . [ هََ / هُو ] (اِ) کر و فر و خودنمایی . (برهان ). جهانگیری و رشیدی به این معنی آورده اند و ظاهراً مصحف بوش است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
-
هوش
لغتنامه دهخدا
هوش .[ هََ وَ ] (ع مص ) مضطرب گردیدن . || خردشکم گشتن از لاغری . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
هوش
فرهنگ فارسی معین
(اِ) 1 - زیرکی ، آگاهی . 2 - عقل ، فهم . 3 - جان ، روان .
-
هوش
فرهنگ فارسی معین
[ په . ] (اِ.) مرگ ، موت .
-
هوش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: hōš] huš ۱. (روانشناسی) توانایی ذهنی برای انجام هرنوع فعالیت منطقی.۲. [عامیانه] حافظه.۳. [قدیمی] عقل؛ خرد؛ فهم؛ شعور.۴. (صفت) [قدیمی، عامیانه] هوشیار.۵. [قدیمی] جان؛ روان.۶. [قدیمی] جوهر و اصل هر چیز.
-
هوش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [پهلوی: hōš] [قدیمی] huš ۱. مرگ؛ موت؛ هلاک: ◻︎ ورا هوش در زاولستان بود / به دست تهم پور دستان بود (فردوسی: ۵/۲۹۷).۲. زهر.
-
هوش
لهجه و گویش بختیاری
huš هوش.
-
هوش
واژهنامه آزاد
ه با ضمه ملین و نرم:اسم صوت برای نگه داشتن خر از حرکت .
-
جستوجو در متن
-
هوول و هووش
لهجه و گویش بختیاری
howl-o-howš حول و حوش، اطراف.
-
حافظ و سعدی
فرهنگ گنجواژه
شاعران ایرانی حوش قریحه.
-
re-cut
واکَند
واژههای مصوّب فرهنگستان
[باستانشناسی] هریک از کَندهای دیگری که در حولوحوش یا درون یک کَند قدیمیتر ایجاد شده است
-
environs
دیکشنری انگلیسی به فارسی
اطراف، حومه، پیرامون، توابع، حول و حوش، دوروبر
-
عرمط
لغتنامه دهخدا
عرمط. [ ] (ع اِ) حوش عرمط؛ دربار شاهی و محل تجمع. (از دزی ).