کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حنظل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حنظل
/hanzal/
معنی
میوهای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیارتلخ که مصرف دارویی دارد؛ هندوانۀ ابوجهل؛ خربزۀ ابوجهل.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
تلخک، هندوانه ابوجهل
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حنظل
واژگان مترادف و متضاد
تلخک، هندوانه ابوجهل
-
حنظل
فرهنگ فارسی معین
(حَ ظَ) [ ع . ] (اِ.) هندوانة ابوجهل ، میوه ای است به شکل هندوانه ، کوچکتر از نارنج با رنگی زرد و طمعی بسیار تلخ .
-
حنظل
لغتنامه دهخدا
حنظل . [ ح َ ظَ ] (ع اِ) ثمر گیاهی است بقدر خربوزه ٔ خرد در نهایت تلخی که آنرا خربوزه ٔ ابوجهل گویند و آنچه بر درخت منحصر بیکی باشد از جمله ٔ سموم قتاله است ، بدان جهت که تمامی قوه ٔ سمیه درخت در آن مجتمع میشود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم...
-
حنظل
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] (زیستشناسی) hanzal میوهای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیارتلخ که مصرف دارویی دارد؛ هندوانۀ ابوجهل؛ خربزۀ ابوجهل.
-
واژههای همآوا
-
حنضل
لغتنامه دهخدا
حنضل . [ ح َ ض َ ] (ع اِ)غدیر خرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
-
جستوجو در متن
-
حنظله
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: حنظلَة] (زیستشناسی) [قدیمی] hanzale = حنظل
-
کرفا
لغتنامه دهخدا
کرفا. [ ] (اِ) به هندی حنظل است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به حنظل شود.
-
کوست
لغتنامه دهخدا
کوست . [ ک َ وَ ] (اِ) رستنیی باشد که آن را به عربی حنظل خوانند و درخت آن را شری گویند. (برهان ). بر وزن و معنی کبست است که حنظل باشد. (آنندراج ). حنظل . (ناظم الاطباء). کوسته . کبست . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کبست و حنظل شود.
-
علقم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] (زیستشناسی) [قدیمی] 'alqam حنظل؛ هرچیز تلخ.
-
هبد
لغتنامه دهخدا
هبد. [ هََ ] (ع مص ) شکستن حنظل را. || چیدن حنظل را. || پختن حنظل را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغة). || بیرون آوردن حنظل برای خوردن . (معجم متن اللغة). || حنظل خورانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموا...
-
پهنور
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] pahnur کبست؛ حنظل؛ هندوانۀ ابوجهل.
-
پهی
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) (زیستشناسی) [قدیمی] pahi ۱. = حنظل۲. خرزَهره.
-
هبید
لغتنامه دهخدا
هبید. [ هََ ] (اِ) تخم حنظل را گویند که خربزه ٔ روباه باشد. (برهان ). || حنظل . (انجمن آرا). و رجوع به ماده ٔ بعد شود .