کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حمیرة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حمیرة
لغتنامه دهخدا
حمیرة. [ ح َ رَ ] (ع اِ) حمیر. یرنداق که بدان زین بندند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). و آنرا شکر نیز نامند. (اقرب الموارد). و یرنداق تسمه و دوالی باشد. (آنندراج ). رجوع به حمیر شود.
-
واژههای مشابه
-
حمیره
لغتنامه دهخدا
حمیره . [ ح َ رِ] (اِخ ) دهی است از دهستان همائی شهرستان سبزوار. ناحیه ای است کوهستانی معتدل . از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات و پنبه . اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
-
ابن حمیره ٔکوفی
لغتنامه دهخدا
ابن حمیره ٔکوفی . [ اِ ن ُ ؟ رَ ی ِ ] (اِخ ) او کتابت مصحف میکرد و درنیمه ٔ اول مائه ٔ چهارم هجری میزیست . (ابن الندیم ).
-
واژههای همآوا
-
همیرة
لغتنامه دهخدا
همیرة. [ هََ رَ ] (ع ص ) گنده پیر فانیه . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
ارنداق
لغتنامه دهخدا
ارنداق . [ اَ رَ ] (ترکی ، اِ) یرنداق . یَشمه . تسمه . حمیر. حمیره که بدان زین بندند. (منتهی الارب در ح م ر). اشکز.
-
واسط
لغتنامه دهخدا
واسط. [ س ِ ] (اِخ ) کوهی است بر سر راه منی که گدایان در آنجا می نشینند. (از معجم البلدان ). در اسفل حمیره العقیه میان مأزمین که مساکین قصد آنجا می کنند. (منتهی الارب ). یا واسط نام دو کوه است که نزدیک عقبه واقع است . (از منتهی الارب ).
-
پوستگال
لغتنامه دهخدا
پوستگال . (اِ مرکب ) پوست بی موی که زیر دنبه ٔ گوسفند و زیر مقعد گوسفند باشد.(از برهان ). پوستگاله . پوست دبر گوسفند که سرگین ازمویهای آن آویخته است . (برهان ). حمیرة : از غلام آنکه زی عیال آیداو ز دنبه بپوستگال آید.سنائی .
-
یرنداق
لغتنامه دهخدا
یرنداق . [ ی َ رَ ] (ترکی ، اِ) تسمه ودوالی که نرم و سپید و جسیم و ستبر باشد. (از برهان ) (ناظم الاطباء). ارنداق . برنداق . قِدّ. قِدّه . تسمه .دوال . یشمه . حمیر. حمیره . اُشْکُزّ. (یادداشت مؤلف ). دوال کفشگر. (آنندراج ). یشمه . (صحاح الفرس ): حمیر...
-
یشمه
لغتنامه دهخدا
یشمه . [ ی َ م َ / م ِ ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش . (از صحاح الفرس ) (لغت فرس اسدی ). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت . (آنندراج ) (برهان ). یرنداق .ارند...
-
حمیر
لغتنامه دهخدا
حمیر. [ ح َ ] (ع اِ) حمیرة. یرنداق که بدان زین بندند. (منتهی الارب ). || ج ِ حمار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) : تیر و بهار و دهر جفاپیشه خرد خردبر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر. ناصرخسرو.حسد آمد همگان را ز چنان کار ازوبرمیدند و رمیده شود از ش...
-
حارثة
لغتنامه دهخدا
حارثة. [ رِ ث َ ] (اِخ ) ابن حمیر (خارجةبن حثیل و خارجةبن الحمیر) اشجعی حلیف بنی سلمه . صحابی است و موسی بن عقبة و ابوالاسود از عروة، و یونس بن بکیر، از ابن سحق ، او رادر زمره ٔ کسانی که وقعه ٔ بدر را شاهد بودند آرند. ابراهیم بن سعد نام او را خارجه ض...
-
اشأم
لغتنامه دهخدا
اشأم . [ اَ ءَ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از شوم . بدشگون تر. بدفال تر. ناخجسته تر. شوم تر.(منتهی الارب ). نافرخنده تر. نامبارک تر. نامیمون تر.- امثال : اشأم من احمر عاد . اشأم من الاخیل . اشأم من البسوس . رجوع به بسوس شود. اشأم من النرماح . اشا...