کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حلو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حلو
/holv/
معنی
۱. [مجاز] لذیذ.
۲. [مقابلِ مُرّ] شیرین.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
شیرین، لذیذ ≠ مر، تلخ
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حلو
واژگان مترادف و متضاد
شیرین، لذیذ ≠ مر، تلخ
-
حلو
لغتنامه دهخدا
حلو. [ ح َل ْوْ ] (ع مص ) در نکاح دادن دختر یا خواهر خود را و ستدن از کابین آنها چیزی بجهت خویش . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). کسی را چیزی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). || شیرین گردانیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیر...
-
حلو
لغتنامه دهخدا
حلو. [ ح ِل ْوْ ] (ع اِ) نوعی از آلات خرد جولاهه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
-
حلو
لغتنامه دهخدا
حلو.[ ح ُل ْوْ ] (ع مص ) حلوان . کسی را برسم هدیه چیزی دادن بر سعی که کرده باشد و پاداش دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (ص ، اِ) شیرین و ضد تلخ . (از منتهی الارب ). ضد مُرّ. (از اقرب الموارد) (آنندراج ) : و خواص عقلا که بمرور ایام...
-
حلو
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] holv ۱. [مجاز] لذیذ.۲. [مقابلِ مُرّ] شیرین.
-
واژههای مشابه
-
رمان حلو
لغتنامه دهخدا
رمان حلو. [ رُم ْ ما ن ِ ح ُل ْوْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) انار شیرین . (اختیارات بدیعی ) (الفاظ الادویه ). صاحب اختیارات بدیعی آرد: بهترین آن بود که بزرگ بود و شیرین و رسیده و ملس بود و طبیعت وی سرد بود در اول درجه ٔ اول ، و تر بود در آخر آن و گوین...
-
لوز حلو
لغتنامه دهخدا
لوز حلو. [ ل َ / لُو زِ ح ُل ْوْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بادام شیرین . رجوع به لوزالحلو شود.
-
حب حلو
لغتنامه دهخدا
حب حلو. [ ح َب ْ ب ِ ح ُل ْوْ ] (ع اِ مرکب ) انیسون . رجوع به حب الحلوة شود.
-
حلو مر
دیکشنری عربی به فارسی
تلخ وشيرين , شيرين وتلخ , نوعي تاجريزي , نوعي سيب تلخ
-
واژههای همآوا
-
هلو
لغتنامه دهخدا
هلو. [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش بانه ٔ شهرستان سقز که 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله ، توتون ، لبنیات و چوب جنگلی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
-
هلو
لغتنامه دهخدا
هلو.[ هَُ ] (اِ) نوعی از شفتالو باشد و آن را شفتالوی آردی میگویند. به غایت پرآب و شیرین و بی جرم میباشد. (برهان ). شفتالو. فوخ . درافن . (یادداشتهای مؤلف ). قیاس کنید با آلو و خلو، هلی ، هلگ . (یادداشت دیگر).- مثل هلوی پوست کنده ؛ در وصف چهره ای گو...
-
هلو
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (اِ.) ریسمانی که کودکان از جایی آویزند و بر آن نشینند و در هوا آیند و روند؛ ارجوحه ، تاب .
-
هلو
فرهنگ فارسی معین
(هُ) (اِ.) درختی از تیرة گل سرخیان و از دستة بادامی ها که دارای میوة آب دار شفت و هستة ناهموار درشت است . گونه های مختلف هلو عبارت از شفتالو و شلیل و هلو انجیری هستند که همگی میوه هایی ریزتر از هلو دارند. ؛ ~پوست کنده کنایه از: شخص خوش بر و رو، خوش...