کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حله پوش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حله پوش
لغتنامه دهخدا
حله پوش . [ ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ حله و لباس نو و فاخر : صبا از زلف و رویش حله پوش است گهی قاقم گهی قندزفروش است . نظامی .سپیده دم که شدم حله پوش حجله و سورو یلبسون ثیاباً شنیدم از لب حور.نظام قاری (دیوان ص 32).
-
واژههای مشابه
-
حلة
لغتنامه دهخدا
حلة. [ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی است به ناحیه ٔ دجیل از بغداد. (منتهی الارب ).
-
حلة
لغتنامه دهخدا
حلة. [ ح َل ْ ل َ ] (ع اِ) ضعف . فتور. || شکستگی . || جهت چیزی و مقصود آن . (منتهی الارب ). جهته و قصده . (از اقرب الموارد). || زنبیل کلان از نی . || جای . منزل . (منتهی الارب ).
-
حلة
لغتنامه دهخدا
حلة. [ ح ِل ْ ل َ ] (ع اِ) گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند. (از منتهی الارب ). مردمان فرودآمده . (از مهذب الاسماء). || نوعی از فرودآمدن . || جماعت خانه ها یا صد خانه . || مجلس . || جای اجتماع . || درختی خاردار که شتران برغبت خورند. || پاره ای ا...
-
حله ٔ آدم
لغتنامه دهخدا
حله ٔ آدم . [ ح ُل ْ ل َ / ل ِ ی ِ دَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از رنگ سبز است . (شرفنامه ٔ منیری ).
-
حله باف
لغتنامه دهخدا
حله باف . [ح ُل ْ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) بافنده ٔ حله : تا صبا شد حله باف و ابر شد گوهرفشان هیچ لعبت در چمن خالی ز طوق و یاره نیست .کمال الدین اسماعیل .
-
جستوجو در متن
-
پرندین
لغتنامه دهخدا
پرندین . [ پ َ رَ ] (ص نسبی ) هرچیز که از حریر سازند. (برهان ). هرچه از پرند سازند. آنچه از پرند دوزند. (فرهنگ رشیدی ). پرندینه : ز هر سو بی اندازه در وی بجوش بتان پرندین بر حله پوش .اسدی .
-
نقس
لغتنامه دهخدا
نقس . [ ن ِ ] (ع اِ) سیاهی که بدان بنویسند. (دهار). مرکب . سیاهی . (از السامی ). سیاهی دوات . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). مرکب خوب . (از زمخشری ). مداد. (ناظم الاطباء). مداد که بدان نویسند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ...
-
مصقول
لغتنامه دهخدا
مصقول . [ م َ ] (ع ص ) زدوده . (منتهی الارب ). صیقل شده و جلاداده شده . (ناظم الاطباء). روشن و صاف کرده شده . (آنندراج ) (غیاث ). فروغ داده . (تفلیسی ). افروخته .صیقل زده . صیقلی شده . روشن کرده . صیقلی . روشن . صیقلی کرده . جلاداده . زنگ زدوده . (یا...
-
حلی
لغتنامه دهخدا
حلی . [ ح ُ ] (اِ) حُلی ّ. (غیاث ) : غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان خون تیغ را حلی است چو بیرون شد از نیام . خاقانی .بگهرهای تر از لعل لبت بحلیهای زر از سیم تنت . خاقانی .شب چون حلی ستاره در هم پیوست ماهم چو ستارگان حلیها بربست با بانگ حلی چو در ...
-
لتره
لغتنامه دهخدا
لتره . [ ل َ رَ / رِ ] (ص ) پاره پاره و دریده . (برهان ) (صحاح الفرس ) : بلتام آمد زنبیل و لتی خور [ د ] بلنگ لتره شدلشکر زنبیل و هبا گشت کنام . محمدبن وصیف (از تاریخ سیستان ص 210).خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه . منجیک .پی...
-
قاقم
لغتنامه دهخدا
قاقم . [ ق ُ ] (ع اِ) حیوان کوچکی است نظیر سمور. در مقدمة الادب زمخشری قاقم را به فارسی آس ضبط کرده .(فرهنگ شاهنامه ص 209). حیوانی است از موش بزرگتر وسفید و دمش کوتاه و سر دم آن سیاه . پوستش بغایت سفید و ملایم باشد و از آن پوستین میسازند. (آنندراج )....
-
ششتر
لغتنامه دهخدا
ششتر. [ ش ُ ت َ ] (اِخ ) نام شهری در خوزستان . (ناظم الاطباء). شوشتر. تستر. (یادداشت مؤلف ) : زمین از نقش گوناگون چون دیبای ششتر شدهزارآوای مست اینک به شغل خویشتن در شد. فرخی .دیبا همی بدیع برون آری اندر ضمیر تست مگر ششتر. ناصرخسرو.نام رئیس عالم عاد...