کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حق شناس پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حق شناس
/haqšenās/
معنی
۱. خداشناس.
۲. کسی که معتقد به حقیقت و راستی است.
۳. آنکه حق نعمت یا خدمت و مساعدت کسی را در نظر داشته باشد و قدردانی و شکرگزاری کند: ◻︎ گر انصاف خواهی، سگ حقشناس / به سیرت بِه از مردم ناسپاس (سعدی۱: ۱۲۵).
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حق شناس
فرهنگ فارسی معین
(حَ. ش ) [ ع - فا. ] (ص فا.) 1 - معتقد به حقیقت و راستی . 2 - خداشناس .
-
حق شناس
لغتنامه دهخدا
حق شناس . [ ح َ ش ِ ] (نف مرکب ) پاسدارنده ٔ حق . صاحب حق : زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس زو بردبارتر نبود هیچ بردبار. فرخی .بندگان و کهتران حق چنین باید شناخت شادباش ای پادشاه حق شناس حقگزار. فرخی .همواره پادشاه جهان باداآن حق شناس حق ده حرمت دان ....
-
حق شناس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [عربی. فارسی] haqšenās ۱. خداشناس.۲. کسی که معتقد به حقیقت و راستی است.۳. آنکه حق نعمت یا خدمت و مساعدت کسی را در نظر داشته باشد و قدردانی و شکرگزاری کند: ◻︎ گر انصاف خواهی، سگ حقشناس / به سیرت بِه از مردم ناسپاس (سعدی۱: ۱۲۵).
-
حق شناس
دیکشنری فارسی به عربی
ممتن
-
واژههای مشابه
-
حَقُّ
فرهنگ واژگان قرآن
حق - ثابت - قضائي که خداي تعالي رانده ، و آن را حتمي کرده باشد
-
حق حق
لغتنامه دهخدا
حق حق . [ ح ِ ح ِ ] (اِ صوت ) حکایت صوت هکه و سکسکه ٔ آنکه بسیار گریسته است . || آواز آب در شکم و در مشک آنگاه که بجنبانند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
حق بوغ،حق بوغه،حق البوق
لهجه و گویش تهرانی
باج،پول بوغه دادن چارپا برای مالک حیوان نر ،عوارض بی مبنا
-
ظل حق
لغتنامه دهخدا
ظل حق . [ ظِل ْ ل ِ ح َق ق / ح َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از خلیفه و پادشاه باشد.
-
حق داشتن
واژگان مترادف و متضاد
۱. محقبودن، سزاوار بودن، مستحق بودن ۲. درخوربودن، شایسته بودن ۳. راست گفتن، درستگفتن ۴. منطقی برخورد کردن
-
حق التحقیق
فرهنگ واژههای سره
پژوهانه
-
حق التدریس
فرهنگ واژههای سره
آموزانه
-
حق الثبت
فرهنگ واژههای سره
نگارشانه
-
حق الزحمه
فرهنگ واژههای سره
دستمزد
-
حق السکوت
فرهنگ واژههای سره
خموشانه