کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حشم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حشم
/hašam/
معنی
۱. خویشان، کسان، خدمتکاران، و بندگان مرد.
۲. شخص بزرگ.
٣. چهارپا.
٤. چهارپایان.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. غنم، چهارپا، دواب
۲. موکب،
۳. نعمت
۴. مال، مالومنال
۵. چاکران، خدمتکاران
۶. خویشان، اقوام، وابستگان ≠ بیگانگان، غریبه
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حشم
واژگان مترادف و متضاد
۱. غنم، چهارپا، دواب ۲. موکب، ۳. نعمت ۴. مال، مالومنال ۵. چاکران، خدمتکاران ۶. خویشان، اقوام، وابستگان ≠ بیگانگان، غریبه
-
حشم
فرهنگ فارسی معین
(حَ شَ) [ ع . ] (اِ.) خویشان و بستگان و خدمتگزاران شخص .
-
حشم
لغتنامه دهخدا
حشم . [ ح َ ] (ع مص ) معرب از خشم فارسی . بخشم آوردن .تشویر دادن . (تاج المصادر بیهقی ). خجل کردن و تشویردادن کسی را. خجل کردن . || شنوانیدن او را مکروه . (اقرب الموارد). || خشم گرفتن .
-
حشم
لغتنامه دهخدا
حشم . [ ح َ ش َ ] (اِخ ) هندی شاعر فارسی زبان و نامش حسن است و دیوانش در کتابخانه ٔ مجلس شواری ملی موجود است . (فهرست ج 3 ص 246) (ذریعه ج 9 ص 256).
-
حشم
لغتنامه دهخدا
حشم . [ ح َ ش َ ] (ع اِ) خدمتکاران . (زمخشری ) (دهار). جیش . جند. (منتهی الارب ). لشکر. خدمتکاران خاص . (زمخشری ). خدمتکار. (محمودبن عمر ربنجنی ). پس روان . (دهار). ملتزمین رکاب . عیال و قرابت و چاکران مرد و کسان وی از اهل و همسایگان که بجهت وی غضب ک...
-
حشم
لغتنامه دهخدا
حشم . [ ح ِ ] (اِخ ) پدر بطنی از جذام . (صبح الاعشی ج 1 ص 331).
-
حشم
لغتنامه دهخدا
حشم . [ ح ُ ش ُ ] (ع ص ) صاحب حیای بسیار.
-
حشم
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی، جمع: اَحشام] hašam ۱. خویشان، کسان، خدمتکاران، و بندگان مرد.۲. شخص بزرگ.٣. چهارپا.٤. چهارپایان.
-
واژههای مشابه
-
ستاره حشم
لغتنامه دهخدا
ستاره حشم . [ س ِ رَ / رِ ح َ ش َ ] (ص مرکب ) در صفت ملوک مستعمل است . (آنندراج )(بهار عجم ). از القاب پادشاه : سکندرسپاه ،ستاره حشم ، سلیمان اقتدار، کواکب خدم . (حبیب السیر).
-
حشم گرد
لغتنامه دهخدا
حشم گرد. [ ح َ ش َ گ ِ ] (اِخ ) نام محلی نزدیک ولوالج بوده است : بنده صواب ندید به پرکد رفتن ، راه را بگردانید و سوی پیروز و نخچیر رفت تا به بغلان رود از آنجا از راه حشم گرد به ولوالج رود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 738).
-
حشم دار
لغتنامه دهخدا
حشم دار. [ ح َ ش َ ] (نف مرکب ) آن کس که عده ٔ لشکری غیر منتظم در اختیار او باشد : سلطان بخط خویش ملطفه ای نبشت و نام یکی از حشم داران ببرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).هم حشمت و کبر و هم حشم دارهم دولت مند و هم درم دار.نظامی .
-
حشم داری
لغتنامه دهخدا
حشم داری . [ ح َ ش َ ] (حامص مرکب ) حالت حشم دار.
-
جریده ٔ حشم
لغتنامه دهخدا
جریده ٔ حشم . [ ج َ دَ / دِ ی ِ ح َ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دفتر ثبت اسامی افراد حشم : التماس کرد که چندان توقف کند که استاد ابوعلی عارض بدیشان رسد و اسامی ایشان در جریده ٔ حشم ثبت کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 75).
-
بد حشم
واژهنامه آزاد
بد حشم یا (اگر اشتباه نکرده باشم بد هشم) به کسی گویند که اخمو و عصبانی است. ما در شهرستان رودسر این طور می گوییم و به نظرم در سراسر کشور نیز را یج است.