کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حشاش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حشاش
معنی
(حَ شّ) [ ع . ] (ص .) 1 - جمع کننده یا فروشندة علف خشک . 2 - معتاد به حشیش .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حشاش
فرهنگ فارسی معین
(حَ شّ) [ ع . ] (ص .) 1 - جمع کننده یا فروشندة علف خشک . 2 - معتاد به حشیش .
-
حشاش
لغتنامه دهخدا
حشاش . [ ح َش ْ شا ] (ع ص ) آنکه حشیش کشد. آنکه چرس و بنگ کشد. || یک تن قرمطی . فاطمی . ملحد. ج ، حشاشین . اسماعیلی . سبعی . باطنی . هفت امامی .
-
حشاش
لغتنامه دهخدا
حشاش . [ ح ِ ] (ع اِ) جوالی که در آن حشیش باشد.
-
حشاش
لغتنامه دهخدا
حشاش . [ ح ُ ] (اِخ ) نام موضعی . و یوم حشاش ؛ نام یکی از جنگهای عرب است که بدانجا منسوب است . (معجم البلدان ).
-
حشاش
لغتنامه دهخدا
حشاش . [ ح ُ ] (ع اِ) حشاشه ٔرمق ؛ بقیه ٔ جان در بیمار و جریح . (اقرب الموارد).
-
حشاش
لغتنامه دهخدا
حشاش . [ ح ُش ْ شا ] (ع ص ، اِ) گردآرندگان حشیش . || گیاه شناسان پیله ور. صیدنانی . صیدلانی . عشاب . سحار. شجار. نباتی .
-
واژههای همآوا
-
هشاش
لغتنامه دهخدا
هشاش . [ هََ ] (ع مص ) شادمانی و سبکی نمودن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || خورسند شدن . (منتهی الارب ). نشاط. (اقرب الموارد). || (ص ) خبز هشاش ؛ نان نرم (منتهی الارب )، نان نرم و سست . (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
عشاب
لغتنامه دهخدا
عشاب . [ ع َش ْ شا ] (ع ص ) گیاه شناس . نباتی . حشائشی . حشاش . شجار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
حشاشین
لغتنامه دهخدا
حشاشین . [ ح َش ْ شا ] (ع ص ، اِ) ج ِ حَشّاش . چرس کشان .
-
ادویه شناس
لغتنامه دهخدا
ادویه شناس . [ اَدْ ی َ/ ی ِ ش ِ ] (نف مرکب ) داروشناس . حشائشی . عشّاب . نباتی . حَشّاش . مَشّاء (؟).
-
حشاشة
لغتنامه دهخدا
حشاشة. [ ح ُ ش َ ] (ع اِ) باقی جان . (دهار) (مهذب الاسماء). رمق . (السامی فی الاسامی ). بقیه ٔ روح در جسد. نفس آخر. باقی جان در مریض و جریح . بقیه ٔ جان که در دم مردن مانده باشد. حشاش . ج ، حشاشات : جان او که حشاشه ٔ مکرمت بوده بر باد دادند. (ترجمه ٔ...
-
زبیری
لغتنامه دهخدا
زبیری . [ زُ ب َ ] (اِخ ) زبیربن احمدبن سلیمان بن عبداﷲ عاصم بن منذربن زبیر عوام اسدی . از فقهاء شافعی مذهب و دارای تألیفاتی است در فقه ، از آن جمله است : کتاب الکافی و جزآن . وی به بغداد رفت و در آنجا به روایت از داودبن سلیمان مؤدب ، محمدبن سیان ف...
-
فاطمی
لغتنامه دهخدا
فاطمی . [ طِ می ی / می ] (ص نسبی ) منسوب است به حضرت فاطمه . (سمعانی ). در ایران خانواده های بسیاری که از نسل خاندان رسالت اند خود را فاطمی خوانده اند، و اولاد رسول را از جانب فاطمه ٔ زهرا فاطمی گویند. (از یادداشت بخط مؤلف ). || پیروان مذهب اسماعیلی...