کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حس لا مسه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حس لا مسه
دیکشنری فارسی به عربی
لمس
-
واژههای مشابه
-
حس کردن
واژگان مترادف و متضاد
احساس کردن، در یافتن، درک کردن، بو بردن
-
همحس
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] ← عصب همحس
-
بی حس
فرهنگ واژههای سره
کرخت
-
بی حس
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] bihes[s] ۱. بیحال؛ بیرمق؛ سست و ضعیف.۲. بیدرد.
-
sensory threshold
آستانۀ حس
واژههای مصوّب فرهنگستان
[علوم و فنّاوری غذا] سطحی از تشخیص که در آن فرد یک محرک مشخص را احساس میکند
-
پادهمحس
واژههای مصوّب فرهنگستان
[زیستشناسی] ← عصب پادهمحس
-
sensory awareness
حسآگاهی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[روانشناسی] توانایی درک دادۀ حسی یا محرک، مانند صدا یا تصویر، که ازطریق اندامهای حسی دریافت میشود
-
pathogenic 2
حسانگیخته
واژههای مصوّب فرهنگستان
[موسیقی] ویژگی نوعی موسیقی آوازی که در آن لحن غالب است و کاملاً مستقل از نحو یا معنای کلام است
-
sense of place
حس توطن
واژههای مصوّب فرهنگستان
[جغرافیای سیاسی] احساسی که بیانگر رابطۀ عاطفی و شخصی و عمیق میان فرد و مکان باشد
-
sensation
حسیافت
واژههای مصوّب فرهنگستان
[روانشناسی] فرایند یا تجربۀ درک ازطریق حواس
-
اصحاب حس
لغتنامه دهخدا
اصحاب حس . [ اَ ب ِح ِس س ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در اصطلاح فلسفه کسانی را گویند که فقط مُدْرَکات حس و تجربه را معتبر شمرده و هر گونه نظریه و استدلال را مردود دانسته اند.
-
پنج حس
لغتنامه دهخدا
پنج حس . [ پ َ ح ِس س ] (اِ مرکب ) پنج قوتهای دریافت و آن سمع است و بصر و شم و ذوق و لمس . حواس خمسه : کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس لشکری مر ملک عز را چون نبی را چاریار. سنائی . || پنج قوه ٔ باطنی ، و آن عبارتست از حس مشترک و خیال و واهمه و...
-
بی حس
لغتنامه دهخدا
بی حس . [ ح ِ / ح ِس س ] (ص مرکب )عاجز از احساس کردن . (ناظم الاطباء). که چیزی را درنیابد. رجوع به حس شود. || کودن و گول . (ناظم الاطباء). کودن . ابله . (فرهنگ فارسی معین ). || بی محبت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).- بی حس شدن : کرشمه ٔ تو شرا...