کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حری پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حری
/hari/
معنی
سزاوار؛ شایسته؛ لایق.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حری
فرهنگ فارسی معین
(حَ) [ ع . ] (ص .) سزاوار، شایسته .
-
حری
لغتنامه دهخدا
حری . [ ح َ ری ی ] (ع ص ) سزاوار. (دهار). شایسته . ازدرِ. درخورِ. زیبای ِ. زیبنده ٔ. برازای ِ. برازنده ٔ. شایان ِ. بابت ِ. جدیر. حقیق . خلیق . قمین . لایق . قابل . حجی . محری . ج ، اَحْریاء : چون بروبی خاک را جمع آوری گوئیم غربال خواهم ای حری .مولوی ...
-
حری
لغتنامه دهخدا
حری . [ ح َرْ را ] (ع ص ) زن تشنه .
-
حری
لغتنامه دهخدا
حری . [ ح َرْ ری ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به حَرّة.- بعیرٌ حری ؛ شتر که چرا کند در زمین سنگلاخ سوخته .
-
حری
لغتنامه دهخدا
حری . [ ح َرْی ْ ] (ع مص ) کاستن . کاسته شدن . (تاج المصادر بیهقی ). ناقص گردیدن : یَحْری کما یَحْری القمر.
-
حری
لغتنامه دهخدا
حری . [ ح ِ را ] (اِخ ) حِراء. کوهی است به مکه . جبل النور : سخن نهان ز ستوران به ما رسید چو وحی نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری . ناصرخسرو.عمان و محیط و نیل و جیحون جودی و حری و قاف وشهلا. خاقانی .دو نایبند ز جود تو دجله و جیحون دو چاکرند ز حلم تو ...
-
حری
لغتنامه دهخدا
حری . [ح ُرْ ری ] (حامص ) آزادی . آزادگی . حریت : ای به حری و به آزادگی از خلق پدیدچون گلستان شکفته ز سیه شورستان . فرخی .آن پسندیده به رادی و به حری معروف آن سزاوار به شاهی و به تاج اندرخور. فرخی .نام جدان و بزرگان ز گهر کرده بزرگ حری آموخته از گوهر...
-
حری
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی: حریّ] [قدیمی] hari سزاوار؛ شایسته؛ لایق.
-
واژههای همآوا
-
هری
لغتنامه دهخدا
هری ٔ. [ هََ] (ع ص ) گوشت نیک پخته . (منتهی الارب ). گوشتی که نیک پخته شود تا از استخوان جدا گردد. (اقرب الموارد).
-
هری
لغتنامه دهخدا
هری . [ ] (هندی ،اِ) به هندی اسم هلیلج است . (فهرست مخزن الادویه ).
-
هری
لغتنامه دهخدا
هری . [ هََ ] (اِخ )شهری بزرگ است به خراسان و شهرستان وی سخت استوار است و او را قهندز است و ربض است و اندر وی آبهای روان است . و مزگت جامع این شهر آبادان تر مزگتهاست به مردم ، از همه ٔ خراسان . و بر دامن کوه است و جای بسیار نعمت است . و اندر وی تازیا...
-
هری
لغتنامه دهخدا
هری . [ هََرْی ْ ] (ع مص ) به چوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
-
هری
لغتنامه دهخدا
هری . [ هَِرْ ری ] (صوت ، ق )لفظی است که عوام چون کسی را بیرون کردن خواهند بخواری و زبونی ، بر زبان آورند: هری برو، معزولی ، در این کلمه نهایت استخفاف است . (از یادداشتهای مؤلف ).
-
هری
لغتنامه دهخدا
هری . [ هَُ / هَِ ری ی ] (ع اِ) ج ِ هراوة. (منتهی الارب ). رجوع به هراوة شود.