کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حرقت پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
حب الریباس
لغتنامه دهخدا
حب الریباس . [ ح َب ْ بُرْ ری ] (ع اِ مرکب ) صاحب اختیارات گوید: بپارسی تخم ریباس خوانند. بهترین وی تازه بود و طبیعت وی سرد و خشک و قابض بود. و نافع باشد جهت حرقت صفرائی و جرب و حکة و بدل آن تخم حماض بستانی بود.
-
مضماض
لغتنامه دهخدا
مضماض . [ م ِ ] (ع ص ) مرد سبک تیزرو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || (اِمص ) سوزش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سوزش و حرقت . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || خواب . (از اقرب الموارد)...
-
حرقة
لغتنامه دهخدا
حرقة. [ ح َ / ح ُ ق َ ] (ع اِمص ) حُرقت . سوز. سوزش . گرمی . سوختن . ج ، حُرَق : هم شناسید و ندادش صدقه ای در دلش آمد ز حرقان حرقه ای . مولوی .تهانوی گوید: چیزی که آدمی در هنگام درد چشم از سوزش در چشم خویش احساس کند، یا در دل یا در طعم خوراکی که سوزن...
-
نضرت
لغتنامه دهخدا
نضرت . [ ن َ رَ ](ع اِمص ) تازگی . (غیاث اللغات ). نضرة. رجوع به نَضرَة شود : یا در چمن دل او خضرتی و نضرتی ظاهر شود. (سندبادنامه ص 53). حرقت حرفت ادب در او رسیدو در نضرت جوانی و حسرت امانی و عنفوان زندگانی فروشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 391). تکیه بر...
-
اکتنان
لغتنامه دهخدا
اکتنان . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) فروپوشیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).- اکتنان ساختن ؛ پوشیده داشتن . فروپوشیدن : اهل تمییز در هواجز این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 12)...
-
حزازة
لغتنامه دهخدا
حزازة. [ ح َ زَ ] (ع اِ) یکی سبوسه ٔ سر. یکی حزاز. شوره ٔ سر. || قوبا. حزاز. ادرفن . || (اِمص ) حزازات . سوزش دل از خشم وجز آن . ج ، حزازت . تأثیر کردن اندوه در دل . (تاج المصادر بیهقی ) : اولیای دولت بدان مسرت و ارتیاح فزودند مگر فایق که بجان غمناک...
-
حرفة
لغتنامه دهخدا
حرفة. [ ح ُ ف َ ] (ع اِمص ) بی بختی . حرمان . بی بهره شدن . بی روزی بودن . - حرفةالادب ، و حرفةالفضل ؛ بدبختی که غالباً ادباء و اهل فضل بدان دچارند : حرقت حرفت ادب در او رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 361).اگر حرفةالفضل مانع نشدچرا سوی...
-
لوزالحلو
لغتنامه دهخدا
لوزالحلو.[ ل َ زُل ْ ح ُل ْوْ ] (ع اِ مرکب ) بادام شیرین . حکیم مؤمن در تحفه آرد: به فارسی بادام شیرین گویند. در اول گرم و تر و مفتح و حافظ قوتها و جالی اعضای باطنی . و ملین آن و ملین طبع و حلق و موافق گرده و سینه و معین باه و مسکن حرقت منی و بول و ...
-
سوزش
لغتنامه دهخدا
سوزش . [ زِ ] (اِمص ) سوختن . حرقت و التهاب . (ناظم الاطباء). احساس رنج و اذیتی که در برخورد آتش ببدن پدید می آید. (ناظم الاطباء) : اگر اندر سینه سوزش و حرارتی باشد... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رگی گشادم و خون بیرون کردم مقداری سره ، آن سوزش اندکی کمتر ...
-
سوزان
لغتنامه دهخدا
سوزان . (نف ) سوزنده . در حال سوختن . سوزاننده و ملتهب و با حرقت و سوزش . (ناظم الاطباء) : ز سیمین فغی ، من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ . منجیک .کامران باش و می لعل خور و دشمن راگو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم . فرخی .هردو گریانیم...
-
جحیم
لغتنامه دهخدا
جحیم . [ ج َ ] (ع ص ، اِ) آتش سخت شعله زن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || آتش توبرتو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || هر آتش بزرگ که در مغاکی افروخته باشند. (منتهی الارب ) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (ناظ...
-
خشخاش بستانی
لغتنامه دهخدا
خشخاش بستانی . [ خ َ ش ِ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خشخاش بستانی را به فارسی خشخاش سفید گویند گلش سفید می باشد و خشخاش سیاه را گل بنفش و سرخ و سیاه و کبود و این الوان را تخم سیاه می باشدگویند خشخاش بری را برگ کثیرالتشریف و مزغب می باشد بخلاف بستان...
-
تمیز
لغتنامه دهخدا
تمیز. [ ت َ ] (از ع ، اِمص ) عقل و هوش و ادراک و دریافت و فراست و بصیرت . (ناظم الاطباء) : که ایشان را تمیز نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). وی را خرد و تمیز و بصیرت و رویت است . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 333).دختر طفل را نشاید خواست تا نیاید به حد عقل و...
-
مشاهده
لغتنامه دهخدا
مشاهده . [ م ُ هََ / هَِ دَ / دِ ] (از ع ، اِمص ) دیدن . (غیاث ). مأخوذ از عربی ، ملاحظه و معاینه و ادراک با چشم و بینش و نگاه ونظر. (ناظم الاطباء). مشاهدت . دیدن . معاینه . دیدار. یکدیگر را رویاروی دیدن : بعد مسافت از مشاهده ٔ حال و کشف کار او مانع...
-
زبد
لغتنامه دهخدا
زبد. [ زُ ] (ع اِ) کفک شیر و سرشیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج العروس ). || آنچه بوسیله ٔ جنبانیدن و حرکت دادن (مشک و مانند آن ) از شیر گاوو گوسفند گرفته میشود، ج ، زُبَد. (المنجد). آنچه باحرکت دادن از شیر استخراج میشود و این خاص گاو و گوسفند است...