کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حرض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
هرز
لغتنامه دهخدا
هرز. [ هََ ] (ص ) مخفف هرزه که بیهوده باشد. (برهان ): علف هرز. گیاه هرز. (یادداشت به خط مؤلف ).ترکیب ها:- هرز آب . هرز دادن . هرز رفتن . هرز شدن . هرز کردن . رجوع به این مدخل ها شود.|| (اِ) جایی که آبهای بیفایده در آن جمع شود. (برهان ). رجوع به هرز...
-
هرض
لغتنامه دهخدا
هرض . [ هََ ] (ع مص ) دریدن جامه را. (منتهی الارب ). مزق الثوب . (از اقرب الموارد).
-
هرض
لغتنامه دهخدا
هرض . [ هََ رَ ] (ع اِ) گرخشک که بر اندام برآید از حرارت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به هرص شود.
-
حرز
فرهنگ فارسی معین
(حِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جای استوار. 2 - پناهگاه .
-
هرز
فرهنگ فارسی معین
(هَ) (ص .) (حامص .) 1 - یاوه گویی . 2 - ولگردی .
-
حرز
لغتنامه دهخدا
حرز. [ ح َ ] (ع مص ) اندازه کردن . خَرْص . تقدیر. تخمین . دید زدن . تخمین کردن . تقدیر کردن . (زوزنی ). تخمین کردن کشت و میوه را. حرازی کردن . || در بعض حواشی مثنوی مولانا جلال الدین بلخی در ترجمه ٔ کلمه ٔ حرز بیت ذیل ، حرز را حدس ترجمه کرده اند : گو...
-
حرز
لغتنامه دهخدا
حرز. [ ح َ رَ ] (ع اِ) آنچه بدان گردن بندند. || جوز تراشیده ٔ هموارکه کودکان بدان جوز بازند. || چیزی که براو گرو بندند و آنرا خطر نیز گویند. || هر چیز نگاهداشته شده و بازداشته ٔ از غیر. ج ، احراز.
-
حرز
لغتنامه دهخدا
حرز. [ ح ِ ] (ع اِ) تعویذ. (محمودبن عمر ربنجنی ). پنام . چشم پنام . طلسم . عوذة. دعائی مأثور اعم از خواندنی و آویختنی . ج ، احراز : حرز است مگر نامش کز داشتن اوآزاد شود بنده و به گردد بیمار. فرخی .منصور که حرز مدح او دائم بر گردن عقل و طبع و جان بند...
-
حرز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] harz حفظ کردن؛ نگهبانی کردن؛ نگهداشتن.
-
حرز
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] herz ۱. = تعویذ۲. [قدیمی] پناهگاه؛ جای امن.
-
هرز
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [پهلوی: halak] harz ۱. آنچه بر اثر استفادۀ پیاپی کارکرد آن مختل شود، مثل پیچومهره یا چاقو.۲. بیفایده؛ بیمصرف.۳. گیاه بیمصرف که در میان گیاهان مفید میروید و به آنها آسیب میزند.
-
حَرِّضِ
فرهنگ واژگان قرآن
تشويق کن
-
جستوجو در متن
-
تشویق (به عمل بد) کردن
دیکشنری فارسی به عربی
حرض
-
معاونت کردن(درجرم)
دیکشنری فارسی به عربی
حرض
-
ترغیب (به کار بد)
دیکشنری فارسی به عربی
حرض