کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حراض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حراض
لغتنامه دهخدا
حراض . [ ح َرْ را ] (ع ص ، اِ) اشنان سوزنده برای شخار. (منتهی الارب ) : مثل نارالحراض یجلو ذُری المز-ن لمن شامَه ُ اذا یستطیر.شبه البرق فی سرعة ومیضه بالنار فی الاشنان لسرعتها فیه . (اقرب الموارد). || گچ پز. آهک پز. || اشنان فروش . (منتهی الارب ).
-
حراض
لغتنامه دهخدا
حراض . [ ح ِ ] (ع مص ) محارضه . رجوع به محارضه شود.
-
حراض
لغتنامه دهخدا
حراض . [ ح ُ ] (اِخ ) موضعی است به نزدیکی مکه در میان مشاش و غمیر و بالای ذات عرق و دست راست راه مکه - عراق و گویند که عُزّی ̍ در آنجا بود. (معجم البلدان ). ابن العباس اللهبی گوید : اء تعهد من سلیمی ذات نُؤْی زمان تحللت سلمی المراضاکأن بیوت جیرتهم ...
-
واژههای همآوا
-
هراز
لغتنامه دهخدا
هراز. [ هََ ] (اِ) رود. نهر بزرگ به زبان مازندرانی . (یادداشت به خط مؤلف ).
-
هراز
لغتنامه دهخدا
هراز. [ هََ ] (اِخ )نام رودخانه ٔ بزرگ و معروفی است در شمال ایران که به دریای خزر میریزد. از دره ٔ لار در شمال تهران از ارتفاع 2800 گز از سطح دریا سرچشمه ٔ میگیرد و در قسمتهای بالا به رود لار موسوم است . هراز پس از گذشتن از دره های پر پیچ و خم به پلو...
-
هراض
لغتنامه دهخدا
هراض . [ ] (ص ) خوبروی باشد از زنان . (اسدی ).
-
حراز
لغتنامه دهخدا
حراز. [ ح َ ] (اِخ ) ابن عوف بن عدی بن مالک ، مکنی به ابومرثد. پدر بطنی از حمیر است و قریه ٔ ایشان را حرازه گویند. (معجم البلدان ). نام پسر عوف بن عدی است و حرازیون از نسل وی اند. (منتهی الارب ). حرازبن عوف بن عدی ، بطنی از ذی کلاع از حمیر،و از نسل و...
-
حراز
لغتنامه دهخدا
حراز. [ ح َ ] (اِخ ) روستائیست به یمن . (منتهی الارب ). مخلاف بالیمن قرب زبید. (مراصدالاطلاع ) (معجم البلدان ). کوره ای است در یمن نزدیک زبید، و در مسار از بلد حراز کان زر است . (از الجماهر ص 270). شمس سامی گوید: نام قضائی است درسنجاق صنعاء از ولایت ...
-
حراز
لغتنامه دهخدا
حراز. [ ح َ ] (اِخ ) قلعه ای است که ازهربن عبداﷲ حرازی منسوب است به آن . (منتهی الارب ). رجوع به حرازة شود.
-
حراز
لغتنامه دهخدا
حراز. [ ح َ ] (اِخ ) نام کوهیست به مکه نه کوه حرا چنانکه اکثر گمان برده اند. (منتهی الارب ).
-
حراز
لغتنامه دهخدا
حراز. [ ح َرْ را ] (اِخ ) ابن عمرو. محدث است . (منتهی الارب ).
-
حراز
لغتنامه دهخدا
حراز. [ ح َرْ را ] (اِخ ) نام پدر عثمان بن حراز محدث است . (منتهی الارب ).
-
حراز
لغتنامه دهخدا
حراز. [ ح َرْ را ] (ع ص ) تخمین کننده ٔ اجناس . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). خماناگر. || شمشیر بران . || (اِ) پولاد.
-
حراز
لغتنامه دهخدا
حراز. [ ح ِ ] (ع مص ) محارزه . با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. (منتهی الارب ). || نهایت کردن در کاری . || درد و سوزش دل از خشم و جز آن .