کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حراص پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حراص
معنی
(حِ) [ ع . ] (ص .) جِ حریص ؛ آزمندان .
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حراص
فرهنگ فارسی معین
(حِ) [ ع . ] (ص .) جِ حریص ؛ آزمندان .
-
حراص
لغتنامه دهخدا
حراص . [ ح ُرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ حریص . (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
هراس
واژگان مترادف و متضاد
بیم، پروا، ترس، جبن، خوف، دهشت، رعب، سهم، واهمه، وحشت، وهم، هول، هیبت
-
هراس
فرهنگ واژههای سره
ترس
-
هراس
لغتنامه دهخدا
هراس . [ هََ ] (اِ) به معنی ترس و بیم باشد. (برهان ). بیم . ترس . باک . پروا. اندیشه . رعب . خوف . (یادداشت به خط مؤلف ) : دگر هر که با مردم ناسپاس کند نیکویی ماند اندر هراس . فردوسی .دو نرگس چو نر آهو اندر هراس دو گیسو چو از شب گذشته سه پاس . فردوس...
-
هراس
لغتنامه دهخدا
هراس . [ هََ ] (ع اِ) درختی خاردار که بارش مانندکنار است و واحد آن هراسة است و عبارت اللسان چنین است : درختی که خارهای درشت دارد. (از اقرب الموارد). درختی است خاردار، بر آن شبیه کنار. (منتهی الارب ).- هراسناک ؛ زمینی که درخت هراس در آن بسیار بود:ارض...
-
هراس
لغتنامه دهخدا
هراس . [ هَُ ] (اِخ ) شاعر معروف رومی که میان سالهای 65 تا 8 ق . م . زیسته است . (از وبستر زبان امریکایی ). کینتوس هراسیوس فلاکوس شاعر غزلسرای روم که در سبک طنز انتقادی نیز دست داشت . فرزند یکی از نجبای رم بود. در رم و آتن پرورش یافت . وی در سال 42 ق...
-
هراس
لغتنامه دهخدا
هراس . [ هَُ ] (ع ص ) شیر سخت اندام بسیارخوار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
هراس
لغتنامه دهخدا
هراس . [هََ رْ را ] (ع ص ) هریسه ساز. (منتهی الارب ). هلیم پز و هریسه پز. (یادداشت مؤلف ). سازنده و فروشنده ٔ هریسه . (اقرب الموارد). || شیر درشت سخت خورنده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به هُراس شود.
-
حراث
فرهنگ فارسی معین
(حَ رّ) [ ع . ] (ص .) برزگر، کشاورز.
-
حراث
فرهنگ فارسی معین
(حُ رّ) [ ع . ] (اِ.) جِ حارث .
-
حراس
فرهنگ فارسی معین
(حُ رّ) [ ع . ] (ص . اِ.)جِ حارس ؛ پاسبانان ، نگاهبانان .
-
هراس
فرهنگ فارسی معین
(هَ) (اِ.) بیم ، ترس .
-
حراث
لغتنامه دهخدا
حراث . [ ح َ ] (ع اِ) سوفار کمان که چله در آن باشد. (منتهی الارب ). سوراخ گوشه ٔ کمان که در آن زه کنند.