کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حثي پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حثي
معنی
قياسي , استنتاجي
دیکشنری عربی به فارسی
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حثي
دیکشنری عربی به فارسی
قياسي , استنتاجي
-
واژههای مشابه
-
حثی
لغتنامه دهخدا
حثی . [ ح َ ] (ع اِ) غرفه . مشت . آنچه مردم هر دو دست را به آن بلند گردانند. ج ، حثیات . (منتهی الارب ).
-
حثی
لغتنامه دهخدا
حثی . [ ح َ ثا ] (ع اِ) خاک پاشیده . || پوستهای خرما. || کاه . || کاه باریک و کاه ریزه یا کاهی که دانه از آن جدا کرده باشند. (منتهی الارب ).
-
حثی
لغتنامه دهخدا
حثی . [ ح َث ْی ْ ] (ع مص ) حثو. تحثاء. پاشیدن خاک . خاک پاشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). || ریخته و پاشیده شدن خاک . (منتهی الارب ). نشستن خاک . || عطای اندک دادن . (زوزنی ).
-
حثی
لغتنامه دهخدا
حثی . [ ح ُ ثا] (ع اِ) ج ِ حُثوة. (منتهی الارب ). پاره ها از خاک .
-
جستوجو در متن
-
استنتاجی
دیکشنری فارسی به عربی
حثي
-
قیاسی
دیکشنری فارسی به عربی
اختطاف , حثي , مطلق
-
حثاة
لغتنامه دهخدا
حثاة. [ ح َ ] (ع اِ) یکی حثی . (منتهی الارب ).
-
حثوة
لغتنامه دهخدا
حثوة. [ ح ُ وَ ] (ع اِ)پاره ٔ خاک . ج ، حُثی . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ).
-
حثیات
لغتنامه دهخدا
حثیات . [ ح َ ث َ ] (ع اِ) ج ِ حَثی . (منتهی الارب ). مشتها. غرفه ها. غُرف .
-
حثو
لغتنامه دهخدا
حثو. [ ح َث ْوْ ] (ع مص ) خاک پاشیدن بر. (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). و در حدیث آمده است : «احثوا علی وجوه المداحین التراب ». || ریخته و پاشیده شدن خاک . حثی . تحثاء. || عطای اندک دادن . اندک چیزی دادن . اندک دادن عطا.(از منتهی الارب ). و رجو...
-
درنشستن
لغتنامه دهخدا
درنشستن . [ دَ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) نشستن : اًرداف ، ردف ؛ از پی کسی درنشستن . (دهار). حَثْو، حَثْی ؛ به زانو درنشستن . (تاج المصادر بیهقی ).- بهم درنشستن ؛ بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن : نبد کهتر از مهتران برفرودبهم درنشستند چون تار وپود....
-
غرفة
لغتنامه دهخدا
غرفة. [ غ ُ ف َ ] (ع اِ) یک مشت آب . ج ، غِراف ، و هو اسم للمفعول لانک ما لم تغرفه لاتسمیه غرفة. (منتهی الارب ). به قدر یک مشت . (غیاث اللغات ). یک کف دست آب برداشته . (مجمل اللغة). یک کف آب . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). آنچه از آب و یا امثال آن با کف ...