کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حبسی پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حبسی
/habsi/
معنی
محبوس؛ زندانی.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. زندانی
۲. محبوس ≠ آزاد
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حبسی
واژگان مترادف و متضاد
۱. زندانی ۲. محبوس ≠ آزاد
-
حبسی
لغتنامه دهخدا
حبسی . [ ح َ ] (ص نسبی ) زندانی . بندی . محبوس . مسجون . دوستاقی . دوستاخی .
-
حبسی
فرهنگ فارسی عمید
(صفت نسبی، منسوب به حبس) [عربی. فارسی] [عامیانه] habsi محبوس؛ زندانی.
-
واژههای همآوا
-
هبصی
لغتنامه دهخدا
هبصی . [ هََ ب َ صا ] (ع اِمص ) رفتار شتاب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رفتار سریع. (معجم متن اللغة). مشی الهبصی . (اقرب الموارد).
-
جستوجو در متن
-
imprisonments
دیکشنری انگلیسی به فارسی
زندان ها، حبس، زندانی شدن، حبسی، دوره زندانی را گذراندن
-
دوستاقی
لغتنامه دهخدا
دوستاقی .(ص نسبی ) دوستاغی . دوستاخی . زندانی . محبوس . مسجون . بندی . حبسی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوستاق شود.
-
دستاقی
لغتنامه دهخدا
دستاقی . [ دُ ] (ص نسبی ) منسوب به دستاق در معنی زندان . زندانی . حبسی . (ناظم الاطباء).
-
خفگی
لغتنامه دهخدا
خفگی . [ خ َ ف َ / ف ِ ] (حامص ) حالت فشردگی گلو و حبسی و تنگی نفس .(ناظم الاطباء). خبگی . خپگی . گلوگرفتگی . (یادداشت بخط مؤلف ). || اضطراب . || کم هوائی جایی . || آزردگی خاطر. (ناظم الاطباء).
-
راشد
لغتنامه دهخدا
راشد. [ ش ِ ] (اِخ ) حبسی . ابن خمیس بن جمعةبن احمد حبسی نزوی عمانی ، شاعر بزرگی از مردم عمان بودکه در عهد امامت بلعرب بن سلطان شهرت یافت او بسال 1089 هَ . ق . در قریه ٔ عین بنی صارخ از قرای «الظاهرة» عمان بدنیا آمد و در کودکی کور شد. سپس بسوی یبرین ...
-
مسجون
لغتنامه دهخدا
مسجون . [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سجن . رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده . (از منتهی الارب ). دربند کرده شده . بزندان کرده . محبوس . حبسی . بندی . زندانی . دوستاقی . مقید : از این را تو به بلخ چون بهشتی وزینم من به یمگان مانده مسجون . ...
-
زبان گیر
لغتنامه دهخدا
زبان گیر. [ زَ ] (نف مرکب ) کنایه از جاسوس باشد. (برهان قاطع). جاسوس . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). جاسوس و خبرپرسان و پیک است . (آنندراج ). جاسوس ، زیرا که سخنها از مردمان میگیرد. (ارمغان آصفی ج 2 ص 7) : با آن همه جاسوسی خود گوش گرفتم خاموشی ما را...
-
حبس
لغتنامه دهخدا
حبس . [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) (دستور اللغة) (مهذب الاسماء) (دهار). واداشتن . (زوزنی ). بازداشت . بند کردن . قید کردن . بستن . توقیف . زندان . بند. مقابل اطلاق : سیزده سال اگر ماند در خلد کسی برسبیل حبس آن خلد نم...
-
محبوس
لغتنامه دهخدا
محبوس . [ م َ ] (ع ص ) اسبی که در راه خدا وقف کرده باشند. (منتهی الارب ). موقوف . || بخیل . || مضبوط. محتبس . || ممنوع . بازداشته شده . مسجون . (از اقرب الموارد). بازداشته شده و بند کرده شده . (آنندراج ). حبس کرده شده و گرفتار و بندی و در حبس کرده شد...