کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حاکم پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حاکم
/hākem/
معنی
۱. فرمانده؛ فرمانروا؛ فرماندار.
۲. قاضی؛ داور.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. آمر، داور، دیان، سائس، صاحباختیار، عامل
۲. ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی
۳. برنده، حقدار ≠ محکوم
۴. چیره، مسلط، غالب
۵. حکم کننده
۶. قاضی، داور
۷. حاضر، موجود، حکمفرما، مستولی
دیکشنری
dominant, governor, ruling, master, prevailing, suzerain
-
جستوجوی دقیق
-
حاکم
واژگان مترادف و متضاد
۱. آمر، داور، دیان، سائس، صاحباختیار، عامل ۲. ساتراب، شهربان، استاندار، امیر، پیشوا، حکمران، شاه، فرماندار، فرمانروا، والی ۳. برنده، حقدار ≠ محکوم ۴. چیره، مسلط، غالب ۵. حکم کننده ۶. قاضی، داور ۷. حاضر، موجود، حکمفرما، مستولی
-
حاکم
فرهنگ فارسی معین
(کِ) [ ع . ] (اِ. ص . اِفا.) 1 - فرماندار، والی . ج . حکام . 2 - قاضی ، داور. 3 - آن که بر دیگران حکومت کند. ؛~ شرع عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابن دوست ، مکنی به ابوسعد. ابوجعفر بحاثی و ابوبکر صبغی از وی روایت کنند و او از ابوالفتح نیشابوری روایت دارد. رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 326 و 410 و 413 شود.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوالفتح نصربن علی بن احمد حاکمی طوسی . رجوع به حاکمی طوسی شود.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوالفضل محمدبن احمد. رجوع به ابوالفضل و دستورالوزراء ص 108 و حبیب السیر چ تهران ج 2 جزو 4 ص 130 و 131 و 143 و 144 و 151 شود.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ. سمعانی از او بسیار نقل کند. رجوع به حاکم نیشابوری و تتمه ٔ صوان الحکمة ص 34 شود.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲبن بهرام خواری بیهقی . رجوع به محمدبن ابراهیم بن بهرام و تاریخ بیهق ص 214 شود.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) ابوعلی فاطمی . رجوع به حاکم بأمر اﷲ فاطمی شود.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) امیرک زیادی ، علی بن ابراهیم زیادی ، مکنی به ابوالقاسم . مؤلف تاریخ بیهق گوید: او را حاکم امیرک زیادی گفته اند. و خواجه علی بن الحسن الباخرزی در کتاب دمیةالقصر، علی بن ابراهیم السبزواری آرد. و او از افاضل روزگار و بلغای خراسان ...
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) جعفر زیادی . رجوع به جعفر زیادی حاکم ... و حاکم امیرک شود.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) عبدالشکور افندی . یکی از شعرای عثمانی در مائه ٔ 13 هجری و از دبیران دیوان همایون . (قاموس الاعلام ترکی ).
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) علی بن احمدبن ابی الفضل زمیخی . رجوع به علی بن احمد زمیخی و تاریخ بیهق ص 249 شود.
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (اِخ ) محمد افندی (سید...). یکی از متأخرین شعرای عثمانی و او وقعه نویس بوده و در سنه ٔ 1184 هَ . ق . درگذشته است . (قاموس الاعلام ترکی ).
-
حاکم
لغتنامه دهخدا
حاکم . [ ک ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حکم . داور. قاضی . دیّان . لزام . فتاح . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). فیصل . راعی . (منتهی الارب ). لزم . حکم . (اصطلاح فقه ) آنکه اهلیت فتوی و قضاوت بین اشخاص دارد : وی چون حاکم است که در کارها رجوع به او کنند. (تا...
-
حاکم
دیکشنری عربی به فارسی
فرماندار , حاکم , حکمران , فرمانده , فرمانروا , رءيس , سر , خط کش