کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حامز پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
حامز
لغتنامه دهخدا
حامز. [ م ِ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ).
-
حامز
لغتنامه دهخدا
حامز. [ م ِ ] (ع ص ) زبان گز.- حامزالفؤاد ؛ مرد زیرک . تیزفهم . ظریف . سخت دل . (منتهی الارب ).
-
واژههای همآوا
-
حامض
واژگان مترادف و متضاد
۱. ترش، ترشمزه ≠ شیرین ۲. شور ۳. تلخ ۴. گس
-
هامز
لغتنامه دهخدا
هامز. [ م ِ ] (ع ص ) عیاب . عیب کننده . الذی یعیب الناس من ورائهم و یغتابهم .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغة). || سخن چین . غماز. (منتهی الارب ) (معجم متن اللغة) (ناظم الاطباء). ج ، هُمّاز، هامزون .
-
حامض
فرهنگ فارسی معین
(مِ) [ ع . ] (اِفا. ص .) ترش ، ترش مزه .
-
حامض
لغتنامه دهخدا
حامض . [ م ِ ] (اِخ ) احمدبن عبداﷲبن عبدالصمدبن علی بن عبداﷲبن عباس بن عبدالمطلب هاشمی ، مکنی به ابوالعبر. و او را حمدون حامض نیز گویند. رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 271 و ابن ندیم ص 217 و ابوالعبر هاشمی شود.
-
حامض
لغتنامه دهخدا
حامض . [ م ِ ] (اِخ ) سلیمان بن محمدبن احمد بغدادی نحوی وراق ، مکنی به ابوموسی . یکی از ائمه ٔ نحویین کوفه . وی از ابوالعباس ثعلب علم آموخت و جانشین او شد. و ابوعمرو زاهد معروف به غلام ثعلب و ابوجعفر اصفهانی برزویه از وی روایت کنند. و ابوعلی نقار کتا...
-
حامض
لغتنامه دهخدا
حامض . [ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حموضت . ترش . (دهار). ترش مزه . ج ، حوامض (ترشیها). (مهذب الاسماء). || حامض الفؤاد؛ متغیردل و فاسدقلب . (منتهی الارب ). رجل ٌ حامض الفؤاد، فی الغضب ؛ ای متغیره و فاسده ، عداوة، کما فی العباب و هو مجاز. (تاج العروس...
-
حامض
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] hāmez ترشمزه؛ ترش.
-
جستوجو در متن
-
حامزة
لغتنامه دهخدا
حامزة. [ م ِ زَ ] (ع ص ) تأنیث حامز. || رمانة حامزة؛ انار ترش . (منتهی الارب ).
-
زبان گز
لغتنامه دهخدا
زبان گز. [ زَ گ َ ] (نف مرکب ) چیزی تیز و تند که وقت خوردن زبان را میگزد. (آنندراج ). هرچیز که زبان را بگزد و تیز و تند و حاد و حریف . (ناظم الاطباء). چیزی که بواسطه ٔ تندی زبان را بگزد. (ناظم الاطباء). حازر؛ شیرترش زبان گز. (لغت نامه ٔ مقامات حریری ...
-
طعام
لغتنامه دهخدا
طعام . [ طَ ] (ع اِ) خوردنی . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 67). مقابل شراب ، آشامیدنی . خورش آدمی . (دهار). مطعوم . خورد. خوراک . خور. غذا. طعم . مأکل . اُکله . طعمة. هر چیز خوردنی . خلفه . (منتهی الارب ). سکر. حید. صمالخی . اکال . مائدة....
-
ز
لغتنامه دهخدا
ز. (حرف ) صورت حرف سیزدهم است از حروف هجا و در حساب جُمَّل آن را به هفت دارند و در شمار ترتیبی نماینده ٔ عدد 13 است و نام آن زاء، زای ، زی و ز است . و آن را در مقابل زاء غلیظه «ژ»، زاء خالصه و زاء اخت الراء گویند و در تجوید از حروف اسلیه و مائیه و حر...