کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حال آمدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
شکسته حال
لغتنامه دهخدا
شکسته حال . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) بینوا. تهیدست . پریشان . تنگدست . (ناظم الاطباء). محتاج . مفلوک . بیچاره . (آنندراج ). حطیم . (منتهی الارب ) : پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال ان العهود عند ملیک النهی ذِمَم .حافظ.
-
هفت حال
لغتنامه دهخدا
هفت حال . [ هََ ] (اِ مرکب ) همیشه و دایم و علی الدوام و همه حال . (برهان ) : گفت چه طرفه طالعی کز در خانه ٔ ششم مهره به کف ، به هفت حال این همه در مششدری .خاقانی .
-
هم حال
لغتنامه دهخدا
هم حال . [ هََ ] (ص مرکب ) دارای حال و کیفیت عاطفی مشابه . هم حالت : بخشود بر آن غریب همسال همسال تهی نه ، بلکه هم حال .نظامی .غمی کآن با دل نالان شود جفت به همسالان و هم حالان توان گفت .نظامی .
-
آشفته حال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] 'āšoftehāl ۱. پریشانحال؛ شوریده؛ مضطرب: ◻︎ آن عمادالملک گریان، چشممال / پیش سلطان دردوید آشفتهحال (مولوی: ۹۷۵).۲. مسکین؛ مستمند.۳. (تصوف) شوریده؛ مجذوب.
-
بی حال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] bihāl ۱. بیرمق؛ سست؛ ناتوان.۲. آنکه حال خوشی ندارد.
-
قوی حال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] qavihāl نیکوحال؛ خوشبخت.
-
گردیده حال
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [قدیمی، مجاز] gardidehāl آنکه حالش دگرگون شده باشد.
-
حال گسترده
واژههای مصوّب فرهنگستان
[آیندهپژوهی و آیندهنگری] ← زمان حال گسترده
-
شرح حال
واژههای مصوّب فرهنگستان
[عمومی] ← سرگذشت
-
تنگ حال
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص .) نادار، بی بضاعت .
-
حال آوردن
فرهنگ فارسی معین
(وَ دَ) [ ع - فا. ] ( مص م .) ایجاد حال و سرخوشی کردن .
-
حال داشتن
فرهنگ فارسی معین
(تَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) 1 - ذوق داشتن . 2 - حوصله داشتن . 3 - خوب بودن .
-
حال کردن
فرهنگ فارسی معین
(کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) شاد و خوش بودن ، لذت بردن .
-
خوش حال
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ فا - ع . ] (ص مر.) 1 - شاد، شادمان ، بشاش .2 - کامران ،کامروا. 3 - نیکبخت ، سعادتمند .
-
آشفته حال
لغتنامه دهخدا
آشفته حال . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) مجذوب . شوریده در اصطلاح صوفیان : ندانی که آشفته حالان مست چرا برفشانند در رقص دست گشاید دری بر دل از واردات فشاند سر دست بر کائنات (کذا). سعدی .مکن عیب آشفته حالان مست که غرق است ، از آن میزند پا و دست . سعدی ...