کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حاصر پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
حاصر
/hāser/
معنی
۱. محصورکننده؛ درحصارکننده.
۲. بازدارنده.
۳. شمارنده.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. محصورکننده
۲. بافنده(حصیر)، حصیرباف
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
حاصر
واژگان مترادف و متضاد
۱. محصورکننده ۲. بافنده(حصیر)، حصیرباف
-
حاصر
فرهنگ فارسی معین
(ص ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - محاسب ، شمارنده . 2 - آن چه یا آن که سد نماید.
-
حاصر
فرهنگ فارسی معین
( ~.) [ ع . ] (اِفا.) حصیر بافنده .
-
حاصر
لغتنامه دهخدا
حاصر. [ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَصر و حَصَر. محصورکننده در حصارکننده . بازدارنده . || حصرکننده . شمارنده . || محصور بین حاصرین ....
-
حاصر
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] hāser ۱. محصورکننده؛ درحصارکننده.۲. بازدارنده.۳. شمارنده.
-
واژههای همآوا
-
هاسر
لغتنامه دهخدا
هاسر. (پهلوی ، اِ) مقدار یک فرسنگ . در کتاب پهلوی بندهشن ، فصل 26 فقره ٔ 1، درباره ٔ اندازه ٔ هاسر آمده است : «یک هاسر، یک فرسنگ و یک فرسنگ هزار گام و هر گام دو پاست ». و دو هاسر به اندازه ٔ یک اسپراس است . (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 225).
-
هاصر
لغتنامه دهخدا
هاصر. [ ص ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شیر. هصر الاسد فریسته ؛ کسرها. (اقرب الموارد). ج ، هواصر.
-
حاسر
فرهنگ فارسی معین
(س ِ) [ ع . ] (ص .) 1 - بی زره . 2 - بی خود. 3 - برهنه .
-
هاسر
فرهنگ فارسی معین
(سْ) [ په . ] (اِ.) واحد مسافت در ایران باستان و آن معادل یک فرسنگ بود.
-
حاسر
لغتنامه دهخدا
حاسر. [ س ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حسر. برهنه . (منتهی الارب ). || مبارز که زره و خود یا سپر نداشته باشد. (منتهی الارب ). مرد بی خود، مرد برهنه ٔ بی درع و جوشن و خود. بی زره . بی زره و بی خود. (مهذب الاسماء). مقابل مقنّع: حین قیل له اتلقی عدوک حاسراً....
-
حاثر
لغتنامه دهخدا
حاثر. [ ث ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حثر.
-
حاسر
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] hāser دریغخورده؛ حسرتخورده.
-
جستوجو در متن
-
شاددلی
لغتنامه دهخدا
شاددلی . [ دِ ] (حامص مرکب ) شاددل بودن : خار غم در ره پس شاددلی ممکن نیست کاژدها حاصر و من گنج گهر باز کنم . خاقانی .رجوع به شاد دل شود.