کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
حاجب پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) اصفهانی (آقا جواد) شاعر ایرانی . او به هندوستان شد و به حکمران ایالت «اود» یمین الدوله نواب سعادتعلی خان بهادر پیوست و پس از ارتقاء بمدارجی عالی در آخر ترک و تجرد گزید و کسوت درویشان پوشید و در اصقاع هند بسیاحت پرداخت و در محلی ...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) بدیعبن عبداﷲبن عبدالغفار مکنی به ابوالنجم پدر ابوالوفاء محمد حاجب است وی صاحب ابوالحسین علوی داماد صاحب بن عباد بود و او ببغداد و ری سفر کرد و درری سماع حدیث کرد. وفات او در 19 جمادی الاخر سنه ٔ 423 هَ . ق . است . رجوع شود به ان...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) بکتکین . بروزگار سلطان محمود خدمتها کرده بود و در زمان مسعود نیز، در تکیناباد کارها بدست او رفت و حاجب و سپاه سالار او گردید و در سال 426 هَ . ق . وفات کرد.بیهقی گوید: «و روز چهارشنبه ٔ 26 این ماه از بلخ نامه رسید بکشته شدن حاجب...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) جامه دار یارق تغمش ، یکی از حاجبان و سالاران سلطان مسعود بوده است ، و پس از یک رویه شدن کار هرات ، مسعود او را با سپاهی ، برای سرکوبی عیسی معدان والی مکران ، و صافی کردن آن ولایت و گذاشتن بوالعسکر برادر عیسی ، را در آنجا، بمکران...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) چابک . یکی از غلامان سرای سلطان محمود بود و پس از آن حاجب سلطان مسعود گردید. بیهقی گوید: «چندتن از غلامان سرای امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود رضی اﷲ عنه حاجبی یافتند...» رجوع شود به تاریخ ...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) حسام الدین یکی از حجاب و بزرگان عهد مغول است ، در زمان ارغون و ابوقاء. رجوع شود به حبیب السیر چ تهران ص 43.
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) سُباشی یکی از حاجبان بزرگ زمان سلطان مسعود است . رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض و سباشی .
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) سالار (اریارق ) از بزرگان عهد سلطان محمود است و در زمان سلطان مسعود حاجب سالار هندوستان بود رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 83 و 149 و 163 و 220 تا 224 و 226 و 232 و257 و 266 و 284 و 319 و 332 و 570 و اریارق شود.
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) سالار (حسام الدین ) از سرداران و نزدیکان الملک الناصر و خلیفه ابوالربیع بود و در واقعه ٔ مرج الصفر که در دوم ماه رمضان سال 702 هَ . ق .میان لشکر مغول و لشکریان مصری و شامی اتفاق افتاد فرماندهی جناح راست قشون سلطانی را بعهده داشت...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) علی بن قریب معروف بحاجب بزرگ یکی از بزرگان امراء سلطان محمود غزنوی پس از وفات سلطان محمود در سنه ٔ 421 هَ. ق . وی امیر ابواحمد محمد پسر کوچک و ولی عهد سلطان محمود را در غزنین بتخت سلطنت نشانید و سلطان مسعوددر آن وقت به اصفهان بو...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) عمرو، محدث است رجوع به انساب سمعانی ورق 148 شود.
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) غازی (آسفتکین ) سالار غازیان یکی از طرفداران مسعود بود که در موقع مخالفت وی با برادر خودمحمد در نیشابور شعار وی آشکار ساخت و خطبه به نام وی خواند و لشکر بسیار جمع کرد و اعیان آن نواحی را به اطاعت مسعود در آورد. رجوع به تاریخ بیه...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) مولای زیدبن ثابت است . ابن ابی حانم ؟ بنقل از پدر خود گوید که حاجب معروف نیست وحدیثی را که در باب فضل قباء آرد یعقوب بن محمد زهری از اسحاق بن ابراهیم بن نسطاس از نوح ، نقل کند. رجوع به لسان المیزان عسقلانی چ حیدرآباد ج 2 ص 147 ش...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ )ابن احمد طوسی مکنی به ابومحمد او از محمدبن رافع وذهلی و محمدبن حماد ابی وردی و از او ابن منده و قاضی ابی بکر حیری روایت کنند. مسعودبن علی سجزی گوید که از حاکم درباره ٔ حاجب سؤال کردم او گفت وی هرگز حدیثی نشنوده است لکن او را عمی...
-
حاجب
لغتنامه دهخدا
حاجب . [ ج ِ ] (ع اِ) اَبرو. برو. استخوان ابرو مع گوشت و موی . موی ابرو. و هما حاجبان . ج ، حواجب . قوس حاجب ؛ خم ابرو، کمان ابرو. (منتهی الارب ). || و قوس حاجب بن زرارة که بدان مثل زنند. رجوع به حاجب بن زراره شود. || بازدارنده . حاجز. مانع. پوشنده ٔ...