کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جَعد و کاکل پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جَعد و کاکل
فرهنگ گنجواژه
طره، کاکل.
-
واژههای مشابه
-
جعد
واژگان مترادف و متضاد
زلف، گیسو، مو
-
جعد
فرهنگ فارسی معین
(جَ) [ ع . ] (اِ.) موی پیچیده ، موی تاب - دار.
-
جعد
لغتنامه دهخدا
جعد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن عثمان . تابعی است . رجوع به ابوعثمان در همین لغت نامه شود.
-
جعد
لغتنامه دهخدا
جعد. [ ج َ ] (اِخ ) تبریزی شیخ امام . معاصر فقیه زاهد بود. به مقبره ٔ کحیل مدفونست . (تاریخ گزیده ص 788).
-
شکسته جعد
لغتنامه دهخدا
شکسته جعد. [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ ج َ ] (ص مرکب ) پریشان موی . (ناظم الاطباء). با موی مرغول . با زلف شکن دار. || از اسمای محبوب است . (از آنندراج ).
-
جعد گردانیدن
لغتنامه دهخدا
جعد گردانیدن . [ ج َ گ َ دَ ] (مص مرکب ) جعد کردن . جعد کردن موی . ترجیل . تقصیب . رجوع به جعد کردن شود.
-
واژههای همآوا
-
جعد و کاکل
فرهنگ گنجواژه
زلف.
-
جستوجو در متن
-
شاخ گیسو
لغتنامه دهخدا
شاخ گیسو. [ خ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از پاره ای موی است که یکجا در سر جمع شده باشد. (برهان قاطع). کنایه از پاره ای موی یکسو شده باشد و آن را به هندی لت گویند. (انجمن آرای ناصری ). جعد و حلقه های زلف و کاکل . (ناظم الاطباء) : ز هر سو شاخ گ...
-
فش
لغتنامه دهخدا
فش . [ ف َ ] (ص ) پریشان . || (اِ) کاکل اسب را نیز گویند. (برهان ). کاکل اسب . یال . (فرهنگ فارسی معین ) : پشوتن همی رفت پیش سپاه بریده فش و یال اسب سیاه . فردوسی .گرفتش فش و یال اسب سیاه ز خون لعل شد خاک آوردگاه . فردوسی .همی تیغ، سهراب را برکشیدفش ...
-
مرغول
لغتنامه دهخدا
مرغول . [ م َ ] (ص ، اِ) پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان ). پیچ و تاب موی پیچیده . (غیاث ). پیچان . جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب . موی مغضب . بشک . مقابل فرخال . (یادداشت مرح...
-
شکنج
لغتنامه دهخدا
شکنج . [ ش ِ ک َ ] (اِ) شکن . تاب . پیچ . (آنندراج ) (انجمن آرا). تاب . پیچ . (غیاث ). تاب بود. (فرهنگ خطی ). شکن باشد. (فرهنگ اوبهی ). مطلق چین . شکن . پیچ . تاب . کلچ . ماز. (یادداشت مؤلف ) : چو سیل از شکنج و چو آتش زجوش چو ابر ازدرخش و چو مستان ز...