کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جولق پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
جولق
/jo[w]laq/
معنی
۱. پارچۀ پشمی خشن که از آن خرجین و جوال درست میکردند.
۲. جامۀ پشمی خشن که درویشان و قلندران بر تن میکردند.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
جولق
لغتنامه دهخدا
جولق . [ ج َ / جُو ل َ ] (اِ) درختی است خاردار غیر دار شیسعان . (منتهی الارب ). دار شیشعان . (فرهنگ فارسی معین ).
-
جولق
لغتنامه دهخدا
جولق . [ ج َ / جُو ل ِ ] (اِ) جولَق . (برهان ) رجوع به جولق و جولخ شود.
-
جولق
لغتنامه دهخدا
جولق . [ ل َ ] (اِ) جولخ است که بافته ٔ پشمینه باشد، و بفتح اول و کسر ثالث هم گویند. (برهان ). رجوع به جولخ و جوالق شود.
-
جولق
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: جَولق، معرب، مٲخوذ از فارسی: جولخ] [قدیمی] jo[w]laq ۱. پارچۀ پشمی خشن که از آن خرجین و جوال درست میکردند.۲. جامۀ پشمی خشن که درویشان و قلندران بر تن میکردند.
-
جستوجو در متن
-
جولخ
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [قدیمی] jo[w]lax =جولق
-
جوالق
لغتنامه دهخدا
جوالق . [ ج ُ ل ِ ] (معرب ، اِ) جوال . (منتهی الارب ). معرب گوال ، بمعنی جوال بلکه جوال نیز معرب گوال است . (آنندراج از غیاث ). گاله : چرا به من صلت گندمش همی نرسدوکیل اورا گویی خر و جوالق نیست . سوزنی .|| جنسی بود از پوشش قلندران ، و این جمع جولق اس...
-
جولخ
لغتنامه دهخدا
جولخ .[ ل َ ] (اِ) نوعی از بافته ٔ پشمینه باشد که از آن خرجین سازند و مردم فقیر و درویش و قلندران هم پوشند.(برهان ). نوعی از بافته ٔ پشمین از جنس گلیم که پشم آن درشت و خشن باشد و از آن خورجین سازند و مردم فقیر و درویش آنرا بپوشند، و معرب آن جولق است ...
-
جولقی
لغتنامه دهخدا
جولقی . [ ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به جولق . قلندر شال پوش باشد، و بفتح اول و کسر ثالث هم آمده . (برهان ). ژنده پوش و قلندر پشمینه پوش . (غیاث اللغات ) : ناگهانی جولقیی میگذشت با سر بیمو بسان طاس و طشت . مولوی .رجوع به جولخی شود.
-
جولاه
لغتنامه دهخدا
جولاه . (ص ، اِ)جولاهه . جولاهک . جولخ . جوله . جولهه . جولق . جولقی . بافنده . نساج . (فرهنگ فارسی معین ) (برهان ) : بر فلک بر، دو شخص پیشه ورنداین یکی درزی آن دگر جولاه این ندوزد مگر کلاه ملوک وآن نبافد مگر پلاس سیاه . شهید بلخی .|| عنکبوت را نیز گ...