کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جواب گو پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جواب گو
دیکشنری فارسی به عربی
تعهد
-
واژههای مشابه
-
جوآب
لغتنامه دهخدا
جوآب . [ ج َ /جُو ] (اِ مرکب ) (از: جو + آب ) آبی که جو در آن جوشانیده به بیماران دهند، و آنرا آش جو نیز گویند. (غیاث ) (آنندراج ). || ماءالشعیر : حاجت به جوآب است و جوم نیست ولیکن دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب .خاقانی .
-
جَوَابَ
فرهنگ واژگان قرآن
پاسخ
-
جَوَابِ
فرهنگ واژگان قرآن
حوضي که آب در آن جمع شود (جواب یا جوابي ، جمع جابيه است) (سوره مبارکه سبأ آیه شریفه13)
-
جواب احتیاج را دادن () جواب
دیکشنری فارسی به عربی
جواب
-
جواب پسائی، جواب پسائی کردن
لهجه و گویش تهرانی
جر و بحث بخصوص با بزرگتر
-
بی جواب
فرهنگ واژههای سره
بی پاسخ
-
approximate solution
جواب تقریبی
واژههای مصوّب فرهنگستان
[ریاضی] جوابی که به روش تقریب زدن حاصل شود
-
جواب کردن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل .) به کسی جواب رد دادن .
-
جواب دادن
لغتنامه دهخدا
جواب دادن . [ ج َ دَ ] (مص مرکب ) پاسخ گفتن . جواب گفتن : گر بلندت کسی دهد دشنام به که ساکن دهد جواب سلام . سعدی . || پاسخ نوشتن : هزار نامه پیاپی نوشتمت که جواب اگرچه تلخ دهی در سخن شکرباری .سعدی .
-
جواب کردن
لغتنامه دهخدا
جواب کردن . [ ج َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پاسخ دادن . جواب نوشتن . || کسی را از خدمت و وظیفه خارج ساختن . بیرون کردن او را. || رد کردن : فلان به واسطه ٔ جور نبودن اجناس ، روزی چند مشتری را جواب می کند.
-
جواب گرفتن
لغتنامه دهخدا
جواب گرفتن . [ ج َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) پاسخ شنیدن . پاسخ گرفتن : او جواب خویش بگرفتی از اووز سوءالش می نبردی غیر بو.مولوی .
-
شیرین جواب
لغتنامه دهخدا
شیرین جواب . [ ج َ ] (ص مرکب ) که پاسخی خوش و شیرین گوید. (یادداشت مؤلف ) : کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی .سعدی .
-
بی جواب
لغتنامه دهخدا
بی جواب . [ج َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) آنکه قابل جواب نباشد. (آنندراج ). بی پاسخ و غیرمقبول . (ناظم الاطباء). سخن که نتوان آنرا جواب گفت . (یادداشت بخط مؤلف ) : عین صواب و مسئله بی جواب . سعدی .خجالت میکشم از نامه های بی جواب خودکه بار خاطر آن رخنه ٔ د...