کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جموح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
جموح
/jamuh/
معنی
۱. سرکش.
۲. کسی که نتواند از هوا و هوس خود بازگردد.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
جموح
فرهنگ فارسی معین
(جُ) [ ع . ] (مص ل ) 1 - سرکشی کردن اسب . 2 - (ص .) اسب سرکش و تندرو.
-
جموح
لغتنامه دهخدا
جموح . [ ج َ ] (ع ص ) اسب سرکش . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || اسب تیزروبانشاط. (منتهی الارب ). جموح در اسب دو معنی دارد، معنی اول که سرکشی باشد عیب است برای اسب و معنی دوم که سرعت و نشاط باشد عیب نیست . (از اقرب الموارد).
-
جموح
لغتنامه دهخدا
جموح . [ ج ُ ] (ع مص ) در همه ٔ معانی رجوع به جماح و جمح شود.
-
جموح
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [عربی] [قدیمی] jamuh ۱. سرکش.۲. کسی که نتواند از هوا و هوس خود بازگردد.
-
جموح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم مصدر) [عربی] [قدیمی] jomuh سرکشی؛ خودسری.
-
جستوجو در متن
-
جمح
لغتنامه دهخدا
جمح . [ ج َ] (ع مص ) در همه ٔ معانی رجوع به جماح و جموح شود.
-
عمرو انصاری
لغتنامه دهخدا
عمرو انصاری . [ ع َ رِ اَ ] (اِخ ) ابن جموح بن زید. رجوع به عمرو سلمی شود.
-
عمرو
لغتنامه دهخدا
عمرو. [ ع َم ْرْ ] (اِخ ) ابن جموح بن یزد. رجوع به عمرو سلمی شود.
-
خب ء
لغتنامه دهخدا
خب ء. [ خ ُ ] (اِخ ) وادیی است به عربستان که از «کاثب » شروع می شود و تا پشت ریگزار «کشب » می رود و بعد از آن به بیابان «جموح » که پائین «قباء»است منتهی میگردد. (از معجم البلدان یاقوت حموی ).
-
راحة فروع
لغتنامه دهخدا
راحة فروع . [ ح َ ت ُ ف َ وَ ] (اِخ ) موضعی است در بلاد خزاعة از بنی مصطلق که واقعه ای مر ایشان و هذیل را بدانجا است . یکی از مردان بنی سلیم بنام جموح گوید: رأیت الالی یلحون فی جنب مالک قعوداً لدینا یوم راحة فروع . (از معجم البلدان ج 4).
-
سر باززدن
لغتنامه دهخدا
سر باززدن . [ س َ بازْ، زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از اعراض کردن . (آنندراج ). ابا کردن . امتناع کردن . نافرمانی کردن . جموح . جماح . (دهار) (ترجمان القرآن ) : پس اگر روزی چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه ). شنیدم که سر از ...
-
شارد
لغتنامه دهخدا
شارد. [ رِ ](ع ص ) استر رمنده . (دهار). رمنده . (منتهی الارب ). رموک . گریزنده . نفور. چموش . شموس . جموح . (منتهی الارب ).فرار. هارب . ج ، شَرَد. (اقرب الموارد) : عصمت یا نار کونی باردالاتکون النار حراً شاردا.(مثنوی ).
-
خراش
لغتنامه دهخدا
خراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن صمةبن عمروبن جموح بن زیدبن حرام بن کعب انصاری سلمی . ابن اسحاق او را در بین کسانی نام برده است که واقعه ٔ بدر را دیدند. ابن کلبی و ابوعبید میگویند: او را در واقعه ٔ بدر دو اسب بود و در واقعه ٔ احد ده زخم برداشت . (از اصابه ج...
-
عمرو سلمی
لغتنامه دهخدا
عمرو سلمی . [ع َ رِ س ُ ل َ ] (اِخ ) ابن جموح بن زیدبن حرام انصاری سلمی . صحابی بود و در عهد جاهلیت از رؤسا و اشراف بنی سلمة بشمار می رفت و او را در منزل بتی از چوب بود که آن را می پرستید. وی آخرین تن از انصار بود که اسلام آورد و در سال 3 هَ .ق . در...