کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جمد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
جمد
/jamad/
معنی
۱. یخ.
۲. برف.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
جمد
فرهنگ فارسی معین
(جَ مَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - یخ . 2 - برف .
-
جمد
لغتنامه دهخدا
جمد. [ ج َ / ج َ م َ ] (اِخ ) ابن معدی کرب . از ملوک کنده بود. (منتهی الارب ).
-
جمد
لغتنامه دهخدا
جمد. [ ج َ م َ ] (ع اِ) زمین بلند سخت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، اجماد و جِماد. (منتهی الارب ). || برف . || آب منجمد. یخ . || ج ِ جامد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
-
جمد
لغتنامه دهخدا
جمد. [ ج ُ م ُ ] (اِخ ) کوهی است بنجد. (منتهی الارب ).
-
جمد
لغتنامه دهخدا
جمد. [ ج ُ م ُ ] (ع اِ) زمین بلند سخت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، اجماد، جِماد. (منتهی الارب ). رجوع به ماده های قبل شود.
-
جمد
لغتنامه دهخدا
جمد.[ ج َ ] (ع مص ) فسرده و بسته گردیدن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || بخل و امساک ورزیدن کسی باین معنی که خیر و احسان از او جاری نگشتن . (ازاقرب الموارد). بخیل گردیدن . (منتهی الارب ). || واجب شدن . گویند: جمد علیه حق بفلان ؛ ای وجب . (از اق...
-
جمد
لغتنامه دهخدا
جمد.[ ج َ م َ ] (اِخ ) دهی است به بغداد. (منتهی الارب ).
-
جمد
لغتنامه دهخدا
جمد.[ ج ُ ] (ع اِ) زمین بلند سخت . (منتهی الارب ). ج ، اجماد و جِماد. (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
-
جمد
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] jamad ۱. یخ.۲. برف.
-
واژههای مشابه
-
جمد چینی
لغتنامه دهخدا
جمد چینی . [ ج َ م َ دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سنگی باشد سفید که در داروهای چشم بکار برند. (برهان ).
-
جمد کندی
لغتنامه دهخدا
جمد کندی . [ ج َ دِ ک ِ ] (اِخ ) از صحابیان است . (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
اجماد
لغتنامه دهخدا
اجماد. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ جُمد.
-
بیفسردن
لغتنامه دهخدا
بیفسردن . [ ی َ س ُ دَ ] (مص ) افسردن . جموس . جمد. جمود. (تاج المصادر بیهقی ). جمد. (دهار). انجماد. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به افسردن شود.