کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جزو کشیدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جزو حوزه ای به حساب اوردن
دیکشنری فارسی به عربی
منطقة
-
جستوجو در متن
-
جزوکشی کردن
لغتنامه دهخدا
جزوکشی کردن .[ ج ُزْوْ ک َ / ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جزو کشیدن . (ازبهارعجم ) (از آنندراج ). رجوع به کلمه ٔ مزبور شود.
-
بست
لغتنامه دهخدا
بست . [ ب َ ] (اِ) سد. (برهان ) (هفت قلزم ). بند و سد. (ناظم الاطباء). || (مص مرخم ) بستن . سد نمودن . (انجمن آرا) (آنندراج ). بستن و سد کردن . (فرهنگ نظام ) : و حصارها بر آمل و ساری بست فرمود و بکهستانها قلعه ها ساخت . (تاریخ طبرستان ).هم از بامدادا...
-
چنگه
لغتنامه دهخدا
چنگه . [ چ ِ گ َ / گ ِ ] (اِ) در تداول عامه ، قطعات کوچک گوشت آماده برای سیخ کشیدن . چنجه .- این یک چنگه گوشت ؛ آدمی جزو و ضعیف . (یادداشت مؤلف ).- کباب چنگه ؛ کبابی است که گوشتها را بقطعات کوچک بریده و نکوفته باشند. گوشتی که بقطعات کرده ، بسیخ کش...
-
معبس
لغتنامه دهخدا
معبس . [ م ُ ع َب ْ ب َ ] (ع ص ) روی در هم کشیده . ترشروی . (کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم ، فرهنگ نوادر لغات ) : ضحاک بود عیسی عباس بود یحیی این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس . مولوی .و رجوع به تعبیس شود.- روی معبس کردن ؛ روی درهم کشیدن . چهره دژم ...
-
کوزه خوردن
لغتنامه دهخدا
کوزه خوردن . [ زَ / زِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) کاسه زدن و...، مثلی است که در مورد آزار سخت دیدن و عقاب سخت کشیدن بجزای رنج کم رساندن به کار رود. (کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم ص 396) : راه زنانیم ما، جامه کنانیم ماگر تو ز مایی بیا کاسه بزن کوزه ...
-
رده
لغتنامه دهخدا
رده . [رَ دَ / دِ ] (اِ) دسته و صف . (جهانگیری ) (از دانشنامه ٔ علایی ص 77) (غیاث اللغات ). رجه . (ناظم الاطباء). صف . (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ اوبهی ) (از لغت فرس اسدی ) : سنجد جیلان بدو...
-
یرغو
لغتنامه دهخدا
یرغو. [ ی َ ] (ترکی / مغولی ، اِ) شاخی میان تهی که آن را مانند نفیر نوازند. (یادداشت مؤلف ) : رنگی عجم صوفی قلندری بوده که قریب سیصد قلندر با اومی بوده اند و بارها با حاکم شهر یاغی شده و بر بالای بام لنگر رفته یرغو کشیده اند و دیگر به تسلی و تدارک ا...
-
انتظام
لغتنامه دهخدا
انتظام . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) درکشیده و راست گردیدن مروارید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در رشته فراهم آمدن و اتساق مروارید. (از اقرب الموارد). در رشته کشیدن مروارید. (فرهنگ فارسی معین ). در رشته کشیده شدن چیزی بترتیب نیکو. (آنندراج ). بهم بازدوختن ...
-
یافتن
لغتنامه دهخدا
یافتن . [ ت َ ] (مص ) وَجد. جِدة. وُجد. اِجدان . (از منتهی الارب ). وِجدان . وُجود. (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). الفاء. (منتهی الارب ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). واجد شدن . اصابت . نیل . (منتهی الارب ). مغارطة. (منتهی الارب ). یابیدن ....
-
گریبان
لغتنامه دهخدا
گریبان . [ گ ِ ] (اِ مرکب ) مرکب از دو جزو: جزو اول در اوستا «گریوا» (گردنه ، کوه )، پهلوی «گریوک » (گردنه ، کوه )، هندی باستان «گریوا» (پشت کردن )، پهلوی «پان « » گریوی » . و جزو دوم پسوند اتصاف و حفاظت است ؛ جمعاً بمعنی محافظ گردن . بخشی از جامه که...
-
شغال
لغتنامه دهخدا
شغال . [ ش َ / ش ُ ] (اِ) نام حیوانی از نوع سگ و برزخ میان روباه و گرگ ، و گویند این حیوان در زمان انوشیروان بهم رسید. (از برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). شکال . اهل تبرستان شال خوانند. (از آنندراج ). حیوانیست که یک نوع آن مخصوصا...
-
قلم
لغتنامه دهخدا
قلم . [ ق َ ل َ ] (ع مص ) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب ). || قطع کردن . (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چیزی و چیدن ناخن معنی کرده است .- قلم شدن ؛ دو نیمه شدن . قطع شدن . شکسته شدن . از یکدیگر ج...
-
روغن
لغتنامه دهخدا
روغن . [ رَ / رُو غ َ ] (اِ) هر ماده ٔ دسم و چربی که در حرارت متعارفی میعان داشته باشد خواه حیوانی بود مانند روغن گوسپند و گاو وجز آن و یا نباتی مانند روغن بادام و زیتون و کرچک و جزء آن . دهن . (ناظم الاطباء). آنرا از دوغ گوسفند وگاو و امثال آن می گی...
-
شیاف
لغتنامه دهخدا
شیاف . (ع اِ) (از «ش وف ») ادویه ٔ چشم و مانند آن . (منتهی الارب ). از داروهائی که برای چشم و غیره بکار رود. (از اقرب الموارد). داروهایی برای چشم و جز آن . (یادداشت مؤلف ) (از ناظم الاطباء). ج ،شیافات ، اشیاف . (یادداشت مؤلف ) (بحر الجواهر). || ج ِ...