کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جر و مد پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جر آوردن
لغتنامه دهخدا
جر آوردن . [ ج ِ وَ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، بخ خشم آوردن ، به غضب آوردن ، کسی را جر دادن . رجوع به جردادن شود.
-
جر خوردگی
لغتنامه دهخدا
جر خوردگی . [ ج ِ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حاصل عمل جرخوردن ، بریدگی . رجوع به جرخوردن شود.
-
حروف جر
لغتنامه دهخدا
حروف جر. [ ح ُ ف ِ ج َرر] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به حروف جاره شود.
-
جر زدن
دیکشنری فارسی به عربی
احتيال
-
حرف جر
دیکشنری فارسی به عربی
حرف الجر
-
جر ثقیل
دیکشنری فارسی به عربی
مصعد
-
جَر دادن
لهجه و گویش بختیاری
jar dâdan پیچاندن، تاب دادن.
-
جرّ کاشتن
لهجه و گویش بختیاری
jarr kâštan جدال کردن، مشاجره کردن.
-
جِّر خوردن
لهجه و گویش تهرانی
پاره شدن در اثر زور .، پاره کردن
-
جَر وجهاز
فرهنگ گنجواژه
جهازی.
-
لِنگ جِر دادن
لهجه و گویش تهرانی
با کسی سخت برخورد کردن
-
جِرّ،()دادن،()خوردن
لهجه و گویش تهرانی
پاره شدن/کردن
-
جستوجو در متن
-
جزم
لغتنامه دهخدا
جزم . [ ج َ ] (ع مص ) راست کردن سوگندرا. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). امضاء و تنفیذ کردن سوگند. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). یقال : حلف یمیناً جزماً. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بریدن و یک سو کردن کار را. (از...
-
ی
لغتنامه دهخدا
ی . (حرف ) نشانه ٔ حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است . در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی » و «یی » است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چ...
-
کشیدن
لغتنامه دهخدا
کشیدن . [ ک َ / ک ِدَ ] (مص ) (از: کش + یدن ، پسوند مصدری ) بردن . گسیل داشتن . سوق دادن . از جای به جائی نقل مکان دادن . (یادداشت مؤلف ). بردن از جایی به جای دیگر. نقل کردن . منتقل ساختن : که گستهم و بندوی را کرده بندبزندان کشیدند ناسودمند. فردوسی ...