کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جریش پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
جریش
/jariš/
معنی
=بلغور
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
جریش
لغتنامه دهخدا
جریش . [ ج َ ] (ع ص ، اِ) نیم کوفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بلغور. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ) (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). جشیش . بلبور. قرمنن . دشیش . (یادداشت مؤلف ). || مرد رسا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). م...
-
جریش
لغتنامه دهخدا
جریش . [ ج ُ رَ ] (اِخ ) بتی بوده در جاهلیت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بتی بوده است عرب را. (یادداشت مؤلف ).
-
جریش
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی] [قدیمی] jariš =بلغور
-
واژههای مشابه
-
جریش المتطبب
لغتنامه دهخدا
جریش المتطبب .[ ج َ شُل ْ م ُ ت َ طَب ْ ب ِ ] (اِخ ) یکی از پزشکان همعصر و همانند بختیشوع . (از عیون الانباء ج 1 ص 178).
-
جریش سه
لغتنامه دهخدا
جریش سه . [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای بلوک ساوجبلاغ طهران . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
-
جستوجو در متن
-
بلبور
لغتنامه دهخدا
بلبور. [ ] (اِ) بلغور. جشیش .جریش . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلغور شود.
-
ابوالقاسم
لغتنامه دهخدا
ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) جریش یا حریش . نام دبیری شاعر در دربار مسعودبن محمودبن سبکتکین . و جریش یا حریش نام جد اعلای ابوالقاسم است . رجوع شود به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 71.
-
یارمه
لغتنامه دهخدا
یارمه . [ م َ / م ِ ] (ترکی ، اِ) بلغور. جریش . جشیش . گندم که پزند و خشک کنند و سپس به دست آس خرد کنند.
-
خرومینون
لغتنامه دهخدا
خرومینون . [ خ َ ] (معرب ، اِ) کلمه ای است یونانی بمعنی بلغور، حشیش ، جریش ، دشیش ، راء. (یادداشت بخط مؤلف ).
-
نیم کوفته
لغتنامه دهخدا
نیم کوفته . [ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) بلغور. جریش . پله کو. نیم کوب . که تمام خرد نشده باشد به کوفتن . (یادداشت مؤلف ).
-
ذوالعبرة
لغتنامه دهخدا
ذوالعبرة. [ ذُل ْ ع ُ رَ] (اِخ ) لقب ربیعةبن جریش است . ابن اثیر در المرصع گوید: لقب ربیعةبن الجریش بن کعب بن ربیعةبن عامربن صعصعة. و العبرة خرزة کان یلبسها بمنزلةالتاج . ذکره ابن الکلبی . و رجوع به منتهی الارب در کلمه ٔ عبر شود.
-
پرغول
لغتنامه دهخدا
پرغول . [ پ َ ] (اِ) گندم و جو نیم کوفته و خردشده . (برهان ). گندم و جو پخته و خشک کرده و سپس نیم کوفته . بلغور. جَریش ، جَرَش ، پرغول کرد و منه الجریش . || آشی که از پرغول پزند. || حلوائی هم هست که آنرا افروشه خوانند. (برهان ). خبیص .
-
اشمون
لغتنامه دهخدا
اشمون . [ اُ ] (اِخ ) اشمون جریش دهی است زیر شَطَنوف . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مصریها اشمونین گویند. شهری است قدیمی و آباد و مرکز و قصبه ٔ ناحیه ای در صعید ادنی از مغرب نیل است . (مراصد). اهل مصر اشمونین گویند و آن شهری است قدیمی و آباد و مسکون و ...