کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جامه در نیل عصیان زدن پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجوی دقیق
-
جامه در نیل عصیان زدن
لغتنامه دهخدا
جامه در نیل عصیان زدن . [ م َ / م ِ دَ ل ِ ع ِص ْ زَ دَ ] (مص مرکب ) گناه کردن . مرتکب گناه شدن . عصیان : در صفا چون صبح می آید برون جامه ای گر در نیل عصیان می زنم .ثنای مشهدی (از ارمغان آصفی ).
-
واژههای مشابه
-
کوتاه جامه
لغتنامه دهخدا
کوتاه جامه . [ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) که لباس او کوتاه باشد : آنچه کوتاه جامه شد جسدش کردم از نظم خود درازقدش .نظامی .
-
کاغذین جامه
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [مٲخوذ از چینی. فارسی] [قدیمی] kāqazinjāme جامۀ کاغذی؛ جامهای بوده از کاغذ که شخص دادخواه بر تن میکرده و نزد حاکم میرفته تا بهشکایت او رسیدگی کند؛ کاغذینپیرهن: ◻︎ کاغذینجامه به خوناب بشویم که فلک / رهنمونیم به پای علم داد نکرد (حافظ: ۲۹۲)...
-
کهن جامه
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] kohanjāme ۱. جامۀ کهنه و فرسوده.۲. ژندهپوش.
-
valet
جامهبَر
واژههای مصوّب فرهنگستان
[گردشگری و جهانگردی] شخصی که مسئول جمعآوری و شستوشوی لباسهای کثیف مهمانان و کارکنان مهمانخانه/ هتل است
-
آهن جامه
فرهنگ فارسی معین
(هَ. مِ) (اِمر.) ورق نازک آهنی که به وسیلة آن تخته های صندوق های چوبی را به هم متصل می کردند.
-
جامة نادوخته
فرهنگ فارسی معین
( ~ء ت ) (اِمر.) کفن .
-
جامه دریدن
فرهنگ فارسی معین
( ~. دَ دَ) (مص م .) بی تاب شدن ، ناشکیبایی کردن .
-
جامه کن
فرهنگ فارسی معین
( ~. کَ) (اِمر.) سربینه ، رخت کن حمام .
-
جامه کوب
فرهنگ فارسی معین
( ~.) (ص فا.) رخت شوی ، گازر.
-
رود جامه
فرهنگ فارسی معین
(مِ) (اِمر.) ساز زهی .
-
کاغذین جامه
فرهنگ فارسی معین
( ~ . مِ) نک جامة کاغذین .
-
آهن جامه
لغتنامه دهخدا
آهن جامه . [ هََ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) آهنی باشد تنک و بپهنای دو انگشت و بیشتر که تخته های صندوق و جز آن را با یکدیگر پیوندند و بمسمار بدوزند. فش . بش . پش . گام . ضبه .
-
پیل جامه
لغتنامه دهخدا
پیل جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) که عوام پیرجامه گویند. جامه ٔ فراخ و بلند. رُب دُشامبر . اما ظاهراً کلمه ٔ پی جامه و آن مأخوذ از پوی جامه ٔ هندی باشد. رجوع به پی جامه شود.