کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
جاف پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
جاف
معنی
(اِ.) زن بدکار، فاحشه . جاجاف ، جفجاف نیز گویند.
فرهنگ فارسی معین
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
جاف
فرهنگ فارسی معین
(اِ.) زن بدکار، فاحشه . جاجاف ، جفجاف نیز گویند.
-
جاف
لغتنامه دهخدا
جاف . (اِ) زنی را گویند که بر یک شوهر آرام نگیرد و هر روز شوهری خواهد. (برهان ). || زن بدکاره . (شرفنامه ٔ منیری ). زن قحبه و سلیطه باشد.
-
جاف
لغتنامه دهخدا
جاف . (اِخ ) نام ایل و طائفه ای است . از جاف و افشار. بزهای بزرگ و عظیم الجثه در آنجا تهیه میشود که گوشت آنها بهتر از سایر بزهاست . رجوع به جغرافیای مفصل ایران ج 3 ص 184 و مجمل التواریخ گلستانه ص 253 شود.
-
جاف
لغتنامه دهخدا
جاف . [ جاف ف ] (ع ص ) خشک . (اقرب الموارد): ثوب جاف ؛ جامه ٔ خشک . || خشک کرده . خشکانیده . (منتهی الارب ) : و کان ذلک الدواء زبل صبی جافا معجوناً بعسل . (ابن البیطار).
-
جاف
دیکشنری عربی به فارسی
خشک , بي اب , اخلا قا خشک , خشک کردن , خشک انداختن , تشنه شدن , دلسرد کردن , بيگانه کردن , دورکردن
-
واژههای مشابه
-
جأف
لغتنامه دهخدا
جأف . [ ج َءْف ْ ] (ع مص ) بر زمین افکندن . || ترسانیدن . || برکندن درخت را از بن . (منتهی الارب ).
-
جاف جاف
لغتنامه دهخدا
جاف جاف . (ص مرکب ) جاف . زن بدکاره . (شرفنامه ٔ منیری ). زن فاحشه و قحبه را گویند. (برهان ). زنی را گویند که بیک شوی آرام نگیرد و هر روز شوی نو کند. (آنندراج ). آن کس بود که با یک تن نایستد، از این بدان شود و از آن بدین ، بی قرار بود همچون قحبه و بو...
-
جاف جاف
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) ‹جاف، جفجاف› [قدیمی] jāfjāf زنی که به یک شوهر قناعت نکند و آرام نگیرد؛ زن بدکار؛ قحبه؛ فاحشه: ◻︎ ز دانا شنیدم که پیمانشکن / زن جافجاف است آسانفکن (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۵)، ◻︎ جافجاف است و شوخگین و سترگ / زنده مگذار دول را زنهار ...
-
واژههای همآوا
-
جعف
لغتنامه دهخدا
جعف . [ ج َ ] (ع اِ) قوت اندک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). زاد کم .
-
جعف
لغتنامه دهخدا
جعف . [ ج َ ] (ع مص ) افکندن و بر زمین زدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). برکندن و بیوکندن . (زوزنی ). || برکندن و از ریشه برآوردن درخت را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || برآوردن گل چاه و نهر و مانند آنرا. (منتهی الارب ).
-
جستوجو در متن
-
جفجاف
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [قدیمی] jafjafe =جافجاف
-
اخلا قا خشک
دیکشنری فارسی به عربی
جاف