کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
نتایج زیر ناقص است. برای مشاهدهٔ موارد بیشتر روی دکمه کلیک نمایید. جستوجوی بیشتر
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
ثرة پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
-
جستوجو در متن
-
ثرار
لغتنامه دهخدا
ثرار. [ ث ِ ] (ع اِ) ج ِ ثَرة و ثرة.
-
ثرور
لغتنامه دهخدا
ثرور. [ ث ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ثَرّة.
-
ثرات
لغتنامه دهخدا
ثرات . [ ث َرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ ثرّة. زنان پرگوی .
-
پرحرف
لغتنامه دهخدا
پرحرف . [ پ ُ ح َ ] (ص مرکب ) در تداول عوام ، پرگوی . پرسخن . بسیارگوی . ثرّ. ثرّة. پرروده . روده دراز.
-
پرروده
لغتنامه دهخدا
پرروده . [ پ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) در تداول عامه ، پرگوی . بسیارگوی . پرسخن . ثَرّ. ثَرّه . مِکثار. پرچانه . روده دراز. بسیارسخن . پرحرف . درازنفس .
-
تری تنه
لغتنامه دهخدا
تری تنه . [ ت ْ ت َ ن َ ] (اِخ ) در افسانه ٔ نزاع با مار سه سر که در اوستا بصورت «ثره اته اونه » یعنی فریدون آمده است . و رجوع به مزدیسنا ص 36 و تریتا و فریدون شود.
-
حثر
لغتنامه دهخدا
حثر. [ح َ ث َ ] (ع مص ) درشت و سطبر گردیدن . غلیظ و سطبر شدن چیزی . || دانه بستن انگور و شیره . (دبس )(منتهی الارب ). جوشیدن دوشاب . || حثر العسل ؛ دانه بست انگبین تا فاسد گردد. || ثُره دمیدن بر پوست . || آبله دمیدن در پوست . آبله ٔ سرخ برآمدن در چشم...
-
پرسخن
لغتنامه دهخدا
پرسخن . [ پ ُ س ُ خ ُ / خ َ ] (ص مرکب ) حَدِث . حِدّیث . مِکثار. ثَرّ. ثَرّة. بسیارسخن . بسیارگوی . پرگوی . پرچانه . پرحرف . روده دراز. پرروده : مرا غمز کردند کآن پرسخن به مهر نبی و علی شد کهن . فردوسی .برفتند پیچان لب و پرسخن پر از کین دل از روزگار ...
-
تور
لغتنامه دهخدا
تور. (اِخ ) نام پسر بزرگ فریدون است که تورج باشد و این نام در مؤید الفضلاء با «زای » فارسی هم آمده است . واﷲ اعلم . (برهان ). پسر بزرگترین فریدون است که ولایت توران بنام او موسوم گشته . (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ...
-
احمد
لغتنامه دهخدا
احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن علویه ٔاصفهانی کرمانی . وی از اصحاب ابوعلی لغذه بود و در اول شغل تأدیب میورزید سپس بخدمت احمدبن عبدالعزیز و دلف بن ابی دلف عجلی پیوست و ندیمی آندو میکرد و او را رسائلی گزیده است و حمزه ٔ اصفهانی ذکر او آورده است و احمد را...