کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
تیماردار پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
تیماردار
/timārdār/
معنی
۱. غمخوار.
۲. پرستار.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
پرستار، خدمتکار، غمخوار، مراقب
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
تیماردار
واژگان مترادف و متضاد
پرستار، خدمتکار، غمخوار، مراقب
-
تیماردار
فرهنگ فارسی معین
(ص فا.) 1 - غمخوار. 2 - پرستار، خدمتکار.
-
تیماردار
لغتنامه دهخدا
تیماردار. (نف مرکب ) پرستار. خادم . غمخوار. متعهد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همه پرگناهان که پیش تو اندنه تیماردار و نه خویش تو اند. فردوسی . || مغموم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):نبرده گزینان اسفندیاراز آنجا برفتند تیماردار. دقیقی (از یادداشت ایضاً...
-
تیماردار
فرهنگ فارسی عمید
(صفت فاعلی) [قدیمی] timārdār ۱. غمخوار.۲. پرستار.
-
جستوجو در متن
-
پرستار
واژگان مترادف و متضاد
۱. تیماردار ۲. خادم، خادمه، خدمتکار، کنیز ۳. ربیبه
-
سادن
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] sāden ۱. پردهدار؛ حاجب.۲. دربان.۳. خدمتکار.۴. تیماردار.۵. خادم معبد.۶. خادم کعبه.
-
بی زوار
لغتنامه دهخدا
بی زوار. [ زَ ] (ص مرکب ) (از: بی + زوار) بی زاور. آنکه تیماردار ندارد. بی پرستار. بینوا. بی پناه : منم بی زواری بزندان شاه کسی را بنزدیک من نیست راه . فردوسی .رجوع به زوار و زاور و بی زاور شود.
-
درویش دار
لغتنامه دهخدا
درویش دار. [ دَرْ ] (نف مرکب ) دارنده ٔدرویش . نوازنده ٔ درویش . تیماردار و مراقبت و محافظت کننده ٔ درویش : و مردمش [ مردم همدان ] غریب دوست باشند و درویش دار. (مجمل التواریخ و القصص ).
-
تیماربر
لغتنامه دهخدا
تیماربر. [ ب َ ] (نف مرکب ) تیماردار. پرستار. غمخوار. کسی که نگاهداشت و نگهبانی و محافظت کسی را بعهده گیرد : کمر بست شیده به پیش پدرفرستاده او بود و تیماربر. فردوسی .در عشق تو صد همدم تیماربرم بایدتنها چه کنم چون کس تیماربرم نبود.عطار.
-
رقاحی
لغتنامه دهخدا
رقاحی . [ رَ حی ی ] (ع ص نسبی ) یقال : فلان رقاحی مال ؛ یعنی تیماردار شتران است . (منتهی الارب ). تاجر، منسوب است به رقاحة. (هو رقاحی مال )؛ ای کاسبه و مصلحه و ازلؤه . (از اقرب الموارد). بازرگان . (مهذب الاسماء).
-
خول
لغتنامه دهخدا
خول . [ خ َ ] (ع مص ) نیک نگاه داشتن و تیماردار گردیدن مال را. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || مراعات اهل خود کردن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : فلان یخول علی اهله .
-
کور
لغتنامه دهخدا
کور. [ ک ُ وَ ] (ع اِ) ج ِ کورة، شهرستان و ناحیه و کرانه . (منتهی الارب ). ج ِ کورة. (از اقرب الموارد). ج ِ کورة، عبارت از شهر و قصبه باشد. (از برهان ). ج ِ کورة، به معنی شهر باشد. (از آنندراج ) : به شب کشید بر آهنگ رأی و ناحیتش ز تیغ سیل براند اندر...
-
غمخواره
لغتنامه دهخدا
غمخواره . [ غ َ خوا / خا رَ /رِ ] (نف مرکب ) غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده . دلسوز و مهربان : از آن درد گردوی غمخواره گشت وز اندیشه ٔ دل سوی چاره گشت . فردوسی .ندادند پاسخ کس از انجمن نه غمخواره بد کس نه آسوده تن . فردوسی .ب...
-
غمخور
لغتنامه دهخدا
غمخور. [ غ َ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. غمخورنده . غمگسار. تیماردار. غمخوار : مطربان رودنواز و رهیان زرافشان دوستداران میخوار و بدسگالان غمخور. فرخی .یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج یک کافر شادان دگرکافر غمخور. ناصرخسرو.رسی...